این مطلب به طور اختصاصی برای سایت پینورست نوشته شده است.
بعد از یک سال، قرار بود یه سفر یک هفتهای بروم! کلی ذوق داشتم براش، ولی این هیجان هم باعث نمیشد که جمع کردن وسایلم رو تا شب قبل سفر به تاخیر نندازم. ساعت حرکت ۶ صبح فردا بود و من ساعت حدودا ۹ شب تازه داشتم نقشه مسیر و راههای رسیدن به تونلهای نمکی گرمسار رو پیدا میکردم. بعله، مقصد، استان سمنان بود.
صبح روز بعد، ساعت ۶ از خونه زدم بیرون، رفتم دنبال دوستم. اولین رانندگی من به خارج از استان گیلان بود و هم هیجان داشتم و هم استرس. رسیدن به ورودی معادن نمک گرمسار، با وجود اتوبان جدیدی که از آبیک تا جاده ی گرمسار زدن، از رشت تقریبا ۶ ساعت و نیم زمان برد.
بیشتر بخوانید:دره اوپرت؛ طبیعتی بکر و منحصر به فرد
راستش قرار بود یه توقف و بازدید کوتاه از یکی دوتا از معادن، تونل ها و حوضچه های نمکی معروف گرمسار داشته باشیم و شب رو در شهر سمنان بگذرونیم. اگه دوس دارین حسابی برای گرمسار و جاذبههاش وقت بزارید پیشنهاد میکنم حتما راهنمای محلی داشته باشید.
بازدید ما فقط از معدن نمک درخشان بود (در حال حاضر متروکهست و حفاری داخلش انجام نمیشه) و همینطور یه حوضچه خیلی خوشگل که خیلی اتفاقی یکی از کارکنان معادن بهمون معرفیش کرد.
در کل اون مسیر فرعی، بیست و خوردهای معدن نمک هست که به خاطر حفاظت از جون خودتون، فقط اجازه بازدید از چندتا معدن رو دارین. مثلا معدن نمکی قائم یکی از معروفترین، زیباترین و منحصربهفردترین معدنهای اون منطقه ست. اما به خاطر ریزش یه بخشهایی از این معدن دوطبقه در یکی دو سال اخیر، صاحب معدن به هیچ وجه به بازدید کنندهها اجازه بازدید نمیده.
خلاصه اینکه گشتن و پیدا کردن مسیر در اون جاده ناهموار (که اجازه سرعت بیشتر از 20 کیلومتر رو نمیداد) و دیدن معدن و حوضچه، حدود سه ساعت و نیم طول کشید. باید کم کم حرکت میکردیم تا قبل از تاریک شدن هوا به سمنان برسیم.
– یادتون نره اگه قصد دیدن معادن نمک گرمسار رو دارین، کفش و لباس مناسب بپوشید؛ عینک آفتابی، کلاه و کرم ضدآفتاب هم همراه داشته باشید.
بیشتر بخوانید: غار نمکی گرمسار ؛ جاذبهای نفسگیر و زمینشناختی
مسیر رو به سمت شهر سمنان ادامه دادیم و طرفای ساعت ۷ غروب، به اقامتگاهی که از قبل رزرو کرده بودیم، رسیدیم: اقامتگاه ترنج. یه خونه قدیمی، به اسم خانه حاجیان، با قدمت حدود صد و پنجاه سال که از ابتدای ساختش تا الان ۸ مالک مختلف داشته و حتی مکتبخانه هم بوده. قرار بود یک شب اینجا اقامت داشته باشیم و صبح روز بعد، حرکت کنیم به سمت مقصدی که بیصبرانه منتظر رسیدن بهش بودم.
فردا صبح، بعد از خوردن صبحانه، حرکت کردیم به سمت مقصد اصلی؛ اما حیف بود که سر راه از دامغان رد بشیم و یه سر به مسجد تاریخانه نزنیم: تاری در زبان ترکی به معنی خدا و تاریخانه یعنی خانه خدا.
آتشکدهای که بعد ازحمله اعراب، تبدیل به مسجد میشه. گویا در دوره ساسانیان، یکی از طلاییترین دورههای ایران (بعد از هخامنشیان) ساخته شده. بنای بازسازی شده، مربوط به سده دوم هجریه و معماریش هم به شیوه بناهای دوره ساسانی.
و این دفعه دیگه توقف جایز نبود، پا رو گذاشتم رو گاز و تخته گاز رفتیم تا به اون مقصد اصلی برسیم: روستای قلعه بالا.
بعله، یه روستای فوق العاده زیبا که از سمنان حدود ۵ ساعت فاصله داشت. با توقفی که در دامغان داشتیم، طرفای ۴ بعداز ظهر رسیدیم به اقامتگاه قشنگم: کوچه باغ.
آخرای اسفند بود و به خاطر گرمای زودهنگام هوا، درختا شکوفه داده بودن؛ کل روستا شده بود پر از شکوفههای سفید خوشگل. ربابه خانوم برامون کوکو سبزی خوشمزه درست کرده بود، به همراه ماست و ترشی خونگی.
از انتخاب اقامتگاهمون راضی بودم، عکسها درست شبیه اون چیزی بود که در واقعیت میدیم. نمای فوقالعاده زیبا از روی ایوون و اتاق نقلی، سنتی و آرامشبخش.
اون روز رو به استراحت و فرداش رو به روستا گردی گذروندیم. صبح، قبل از رفتن از خونه، به ربابه خانوم گفتیم برامون دیگی درست کنن؛ غذای محلی و اصیل مردمان سمنان و سنگسر.
غذا حدود ۲ ساعت زمان نیاز داشت برای آماده شدن پس رفتیم و توی این دو سه ساعت روستا رو حسابی گشتیم، تا بالای بالای روستا، کوچه پسکوچههای قدیمی و خونههای گلی. کلی هم عکس گرفتم تا اون همه زیبایی رو ثبت کنم و همیشه همراه خودم داشته باشمشون.
بیشتر بخوانید: جذاب ترین روستاهای ایران برای سفر ؛ سفر به دل ابرها و قلب صخرهها
برنامه روز بعد، رفتن به یه جای هیجانانگیز بود، یه پارک ملی و دیدن موجودهای دوس داشتنی: یوز ایرانی.
به نظرم اصلا راه نداره بیای سمنان و سری به پارک ملی توران نزنی! البته که برای دیدن گونههای جانوری ایرانی مثل یوز و گور ایرانی و … باید از طریق سایت محیط زیست نوبت بگیرید و یه سری اطلاعات پر کنید، و بعد از حدود ۲ هفته تاییدیه صادر میشه و میتونید برای بازدید از پارک اقدام کنید (این روال بازدید از همه پارکهای ملی داخل ایرانه).
بالاخره به یکی از آرزوهام رسیدم، دیدن دلبر، کوشکی و ایران. ۳ تا یوزی که برای تکثیر به اسارت گرفته شدن. امکان دیدنشون از نزدیک وجود نداشت و به بالای سکویی رفتیم و از اونجا با دوربین دوچشمیهایی که بهمون داده بودن، تونستیم بچهها رو ببینیم.
متاسفانه ما دیر رسیدیم (حدودا ساعت ده و نیم) و نشد که گورهای ایرانی رو ببینیم، چون محوطه پارک ملی خیلی خیلی وسیعه و اونها هم اصولا صبح زود و موقع غروب خورشید سر و کله شون پیدا میشه تا از آبشخور آب بخورن؛ و خب گشتن چندین هکتار منطقه، برای دیدن گورها، غیر منطقی و نشدنیه.
پس حواستون به برنامه ریزیتون باشه که صبح زود برسید به پارک. نگران این هم نباشید که ممکنه ماشینتون توی اون مسیر ناهموار گیر کنه، چون وقتی وارد محوطه سرمحیطبانی بشید، ماشینتون رو همونجا پارک میکنید و گشتتون رو با جیپ و محیط بان انجام میدین.
ساعت حدودا ۴ عصر بود، سوز و سرمای خاص شبهای مناطق خشک و کویری داشت شروع میشد. اما باید یه جای دیگه رو هم میدیدیم: کاروانسرای میاندشت.
مجموعه کاروانسراهای میاندشت از ۲ تا کاروانسرای قاجاری و یه کاروانسرای صفوی تشکیل شده. در واقع این کاروانسرا یکی از اصلیترین، بزرگترین و پررونقترین کاروانسراهای مسیر راه ابریشم بوده و به خاطر رونقی که داشته، در دوره ی قاجار ۲ تا کاروانسرای دیگه هم بهش اضافه میشن.
بیشتر بخوانید: کاروانسراهای ایران ؛ ۱۱ کاروانسرای تاریخی در جاده ابریشم و جنگلهای شمال
منطقه وسیعی بود و ما هم که موقع غروب خورشید رسیده بودیم، نور مناسبی رو برای عکاسی داشتیم. بخش صفوی بسته بود و ورود بهش امکان نداشت. البته که دیدن ۲ بخش قاجاری مجموعه هم لذتبخش بود؛ داخل کاروانسرا چندتا اسطبل، حجره، رواق و دکان، آب انبار، حمام، چاپارخونه و تلگرافخونه هم داره.
راستی، یادتون نره که حتما به پشت بام یکی از کاروانسراها هم برید و به نظر من غروب و شاید طلوع خورشید، بهترین زمان های بازدید از این مجموعه کاروانسرا هستش.
از اونجایی که یکی از علائق من حمایت و معرفی از کسب و کارها و مخصوصا صنایع دستی ساکنان محلی مناطق مختلف ایرانه، قرار بود روز آخر رو به دیدن زهرا برم. خانومی از اهالی بسطام، که تو مسیر سبز پسماتد صفر قرار گرفته و دستمالهای پایدار تولید میکنه که میتونن جایگزین خیلی خوبی برای سفرههای یکبارمصرف و دستمال کاغذی باشن.
قرارمون ساعت ۱۰ صبح بود و برای رسیدن به قرار باید حدودا ساعت هشتونیم از روستا حرکت میکردم. دوستم اما خواب موند و من تنهایی حرکت کردم به سمت بسطام. دقیقا ساعت ۱۰ رسیدم دم خونه شون و زهرا من رو به کارگاه کوچیکش دعوت کرد، البته توی این کارگاه کارهای “چهل تیکه” تولید میکنه، مثل روتختی، دستگیره آشپزخونه و چیزهای اینطوری.
یک با هم صحبت کردیم و من محو مهربونی و صمیمیت این دختر شدم. قرار بود اون روز رو با زهرا به گشت و گذار در بسطام و چند جای دیگه بگذرونم.
مقصد اول: آرامگاه حضرت بایزید بسطامی در بسطام سمنان
هر روز، دم دمای اذان صبح و مغرب، کلاغ ها بالای مزار حضرت، جمع میشن و انگار با صداشون دارن ستایشش میکنن. اینکار هر روز تکرار میشه. محوطه مزار بایزید اونقدر خوشانرژی بود که اگه تنها بودم و وقت داشتم، ساعتها اونجا مینشستم و خلوت میکردم؛ اما حیف که باید میرفتیم تا جاهای دیگه رو ببینیم.
نشستیم توی ماشین و حرکت کردیم تا زهرا خیابون اصلی بسطام رو بهم نشون بده، یه خیابون نسبتا طولانی که دوطرفش پر بود از درخت (یه چیزی شبیه خیابون ولیعصر) که تابستونا حسابی چتر میشه و جلوی نور خورشید رو میگیره. همینجوری داشتیم صحبت میکردیم که رسیدیم به موضوع قنات و زهرا پیشنهاد داد که بریم و یکی از قناتهایی که در حال حاضر هنوز هم کاربرد داره رو ببینیم.
خیلی نزدیک بود، شاید حدود دو یا سه دقیقه. چند نفر با دبههای کوچیک و بزرگ کنار قنات بودن و نوبتی ازش آب میگرفتن. منم که نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم و آب قنات رو امتحان کنم، یکی دوتا بطری کوچیکی که پشت ماشین داشتم رو پر از آب کردم.
گفته بودم زهرا زده تو کار دستمالهای پایدار دیگه؟ خب حالا نوبت دیدن کارگاه تولید دستمالهای پایدار بود. برای دیدنش باید میرفتیم روستای کلات خیج، یه روستای آروم و ساکت در حدود ۳۵ کیلومتری بسطام.
زهرای شماره ۲، اون دختر خوش انرژی دیگهای بود که دستمالها و حولهها رو با دستگاه بافندگی و با عشق و تلاش میبافت.
ما آدمها اونقدر دچار زندگی شهری و نامهربونیها شدیم که وقتی وارد جمع چنین آدمهای صاف و ساده ای میشیم، انگار توی فیلماییم! حداقل من همچین حسی دارم: هر زمان که وارد یه روستای قشنگ میشم و با آدمهای مهربون و دلگندهشون برخورد میکنم، حس میکنم یه جای کار خودم میلنگه؛ در واقع این آدمها ما رو با زشتیها و سیاهیهای درون خودمون روبرو میکنن؛ جوری که گاهی حس ناخوشایندی بهت دست میده، انگار تو اون فضا و مکان نمیگنجی. انگار اصلا حق ورود به اونجا رو نداری، تا وقتی منزه نشده باشی.
اون روز با مادر، خواهر و خواهرزاده زهرا آشنا شدم، از مصاحبت باهاشون لذت بردم و زحمت نهار ما هم افتاد گردنشون. یه سورپرایز خوشمزه دیگه هم داشتن برام و اون سمنوی تازه پخته آتیشی بود! نگم براتون از مزهش. حیف که یکم دیر رسیدیم وگرنه میتونستم مراحل پختن سمنو رو هم ببینم از نزدیک، آخه شنیدم خیلی کار سختی و زمانبریه.
از اونجایی که زهرا برای کاری باید به بسطام میرفت، فاطمه (خواهر زهرا) و مادرش پشت دستگاه بافندگی نشستن تا نشونم بدن چطور پارچه میبافن؛ البته که بافندگی در خیلی از مناطق ایرانه، به روشهای مختلف و اسمهای مختلف. مثلا تو استان گیلان، اسم دستگاه شده پاچال و معروفترین پارچهای هم که در این استان بافته میشه اسمش شده چادرشب که ثبت جهانی هم شده.
قبل از نهار، به پیشنهاد زهرا، یه سر رفتیم سراغ عمو علی و اقامتگاه قشنگش تو روستای خیج. عمو علی یه آدم باصفاست که عاشق وسایل قدیمیه و تو خونهاش چندتا اتاق پر از ابزار و اثاثیه قدیمی داره و راجع به همه شون هم کلی اطلاعات داره. برامون وقت گذاشت و با حوصله راجع به چندتا از ابزارها توضیح داد.
پس روستای خیج و اقامتگاه قیچ قلعه رو هم یه جایی تو برنامه سفرتون بگنجونید و اگه مشتاق بودین حتما یه شب رو تو اقامتگاه عمو علی بگذرونید.
بیشتر بخوانید: ۹ پیشنهاد برای عکاسی از ایران – بهترین سوژهها کجا هستند و کی باید رفت
کم کم باید برمیگشتیم، چون من باید دوباره حدود ۲ ساعت دیگه میروندم تا به اقامتگاه برسم. اما، توی مسیر برگشت، باید یه جای دیگه رو هم میدیدیم: آرامگاه شیخ ابوالحسن خرقانی. دیگه نگم براتون از حال خوب اون فضا. ولی من به شخصه، از انرژی مزار حضرت بایزید بیشتر لذت بردم.
با زهرا خداحافظی کردم و بهش قول دادم دوباره بیام پیشش، به شرط اینکه این بار چند روز پیشش بمونمم با هم بریم جنگل ابر.
تا به اقامتگاه برسم ساعت هفت و نیم عصر شده بود و هوا حسابی تاریک.
آخرین شامم رو توی روستای قلعه بالا و اقامتگاه ربابه خانوم خوردم و زود خوابیدم تا بتونم فردا صبح زود از سمنان حرکت کنم سمت رشت و قبل از تاریکی هوا برسم؛ چون قرار بود کل مسیر رو فقط خودم برونم.
حرکت: شش و نیم صبح
مقصد: پنج عصر
مدت زمان استراحت: حداکثر نیم ساعت