سفرنامه سه شب رویایی در چابهار، به طور اختصاصی برای وبسایت پینورست نوشته شده است.
استان سفر ما به چابهار اینجوری شروع شد که آخرای اسفند ۱۴۰۰ دور هم با دوستام نشسته بودیم و به سفر فکر میکردیم. یکی گفت بریم قشم و هرمز. یکی گفت بریم بوشهر و یکیشون هم گفت بهتر نیست بریم کیش و حسابی این چند روز مونده به عید خوشبگذورنیم و قبل سال تحویل برگردیم خونه؟ من به این فکر میکردم که چه قدر همیشه دلم میخواست چابهار رو ببینم. نظرمو اعلام کردم و بین خودمون رای گیری کردیم و از شانس خوبم با چابهار رفتنمون موافقت شد.
تصمیم گرفتیم که پس فردا صبح با اولین قطاری که به زاهدان میره، خودمونو از تهران به زاهدان برسونیم و بعد یکی از لیدرهای محلی چابهار که یه آشناییتی از قدیم باهم داشتیم، بیاد دنبالمون و ببرتمون چابهار. از تهران تا زاهدان، ۲۴ ساعت تو مسیر بودیم و وقتی به ایستگاه راهآهن زاهدان رسیدیم یه نگاه به ساعت کردیم و دیدیم ساعت ده صبح روز شنبست. محسن اومد دنبالمون و حدودا ۷ ساعت هم تو راه بودیم تا به چابهار برسیم.
تو مسیر محسن از آداب و رسوم مردم سیستان و بلوچستان و عروسیهاشون و مهمونیاشون و نوع پوششون برامون حرف زد و خاطراتشو تعریف کرد. خلاصه این هفت ساعت خیلی سریع گذشت وقتی رسیدیم به چابهار محسن گفت با یه اقامتگاه بومگردی هماهنگ کرده که این سه شب رو مهمون اونجا باشیم. یه اقامتگاه بومگردی نزدیک به خلیج گواتر که یکی از قشنگترین ساحلهایی بود که تا حالا تو زندگیم دیدم. وقتی از اون مسیر رد میشدیم تا به اقامتگاه برسیم، انگار تو صحنه فیلمهای علمی تخیلی بودیم. محسن گفت میبینی کیمیا؟ انگار تو مریخیم.
جاده خیلی زیبا و سکوت خیلی عجیبی که اونجا وجود داشت، بجز احساس رهایی و لذت هیچ حس دیگهای بهمون نمیداد. اون لحظه همه سکوت کرده بودیم و از مسیر لذت میبردیم ولی بعدها از دوستای همسفرم پرسیدم وقتی وارد مسیر خلیج گواتر شدین و وایه اولین بار اون مسیرو دیدین چه حسی داشتین؟ و جواب هممون تقریبا نزدیک به هم بود. هممون احساس میکردیم با یکی از زیباترین پدیده هایی که دیدیم مواجه شدیم.
اون شب برای اینکه بریم چابهار رو بگردیم و جایی رو ببینیم، زیادی خسته بودیم و تصمیم گرفتیم فقط شاممونو دور هم بخوریم و محسن برامون از خاطراتش تعریف کنه. ساعت ۱۲ شب، محسن بهمون گفت بهتر نیست بخوابید و یکم استراحت کنین تا جون داشته باشین فردا حسابی خلیج گواتر رو بگردیم؟
صبح فردا با بوی نون محلی اون منطقه بیدار شدیم. صاحب اقامتگاه برامون نون محلی پخته بود و صبحانه خیلی خفنی درست کرده بود. همزمان که صبحانه میخوردیم و از مربا و نون محلی لذت میبردیم محسن هم از راه رسید و گفت عجله کنین که همین الانشم کلی دیر کردیم. با عجله آماده شدیم و محسن موزیکای بومی سیستان و بلوچستان رو تو ماشین پلی کرد و همخوانی با موزیک رو تو کل مسیر ادامه داد.
بلاخره رسیدیم. اون خلیجی که میخواستیم ببینیم همینجا بود. خلیج گواتر چابهار، انتهای جادههای ایران. یک دریای متفاوت با همه دریاهایی که تا الان تو زندگیمون دیده بودیم. صخرهها و موج شکنها و آبفشانهایی که هیچ جای دیگه حتی چیزی شبیه به اون هم ندیده بودیم. محسن گفت این صخرههارو میبینید؟ جلوتر که بریم ارتفاعشون به پنج متر هم میرسه. موج دریا همچین شکلهای عجیبی بهشون داده و انقدر خفنشون کرده. اون روز تا غروب اونجا بودیم و ناهارمون رو هم حتی تو همون خلیج خوردیم و هیچکدوممون دلمون نمیخواست برگردیم و این خلیجو ترک کنیم. غروب که شد، به بازارچه خلیج سر زدیم. دخترای بلوچی دستبند درست میکردند و پسرا مروارید و صدف میفروختند. محسن میگفت زبان مردم این منطقه یکم با بقیه فرق داره. زبانی که مردم بومی اینجا صحبت میکنن، نزدیک به پاکستانیه ولی اگه خوب بگردین، میتونین کسیو پیدا کنین که فارسی باهاتون حرف بزنه.
برگشتیم اقامتگاه. کل مسیری که تا اقامتگاه تو راه بودیم، از زیبایی این مسیر، زنهایی که با لباسهای رنگی دیدیم، بچههایی که دستبند و پابند درست میکردن حرف زدیم. برای محسن دیدن اینهمه زیبایی عادی بود ولی ما چهارتا واقعا با تعجب حرف میزدیم باهم و تعجب بیشترمون از این بود که چرا هیچوقت کسی بهمون نگفته بود همچین جای قشنگی تو ایران خودمون وجود داره و اینهمه سراغش نرفتیم؟
شبو دور آتیش گذروندیم. یکی از دوستای محسن اومد و برامون موزیک محلی خوند. شاممون رو خوردیم و چشمامونو بستیم چون فردا برنامه بازدید از ساحل درک بود و تا درک از جایی که ما بودیم کلی فاصله بود.
صبح روز بعد زودتر از دیروز بیدار شدیم. خوش شانس بودیم که اینبار ببینیم این نون خوشمزه چطوری درست میشه و آماده کردنش چه قدر طول میکشه. صبحونرو که خوردیم، نشتیم تو ماشین محسن و شنیدیم که بهمون میگه چهار پنج ساعت قراره تو مسیر باشیم و خودتونو آماده کنین. پنج ساعت و نیم طول کشید تا به روستای درک برسیم. چیزی که در نگاه اول توجهمون رو به خودش جلب کرد، درختای نخل زیادی بود که در این روستا به چشم میخورد. هیچوقت اینهمه درخت نخل سر به فلک کشیده ندیده بودیم. بعد از گذشتن از تپههای ماسهای و کویر، دریارو دیدیم. پاکترین و تمیزترین دریایی که میشد دید.
به نسترن نگاه کردم و گفتم یادته میخواستی بری کیش تفریح کنی؟ ببین موج سوارارو. اصلا میدونستی تو ایران هم میشه موج سواری کرد؟ تو کلکل و اذیتکردن نسترن بودم که محسن گفت نظرتون با قایق سواری تو بکرترین ساحل و دریای ایران چیه؟ همه با ذوق تایید کردیم. اونجا به خودم قول دادم حتما یه روزی برگردم و از مربیها موجسواری یادبگیرم و به آرزوی دیرینه خودم برسم.
نیم ساعتی با قایق روی آب بودیم. وقتی باید برمیگشتیم به ساحل هیچکدوممون دلمون نمیخواست این آرامش و حس خوب رو از دست بدیم و با قیافه تو هم رفته و ناراحت از قایق پیاده شدیم. تک درخت نخل ساحل درک رو هم دیدیم. کنارش ایستادیم و عکس دسته جمعی گرفتیم.
بعد از اینکه از روستای درک چابهار خارج شدیم، به سمت تالاب صورتی لیپار رانندگی کردیم. تالاب صورتی لیپار آخرین جایی بود که ازش بازدید میکردیم. چون فردا صبح باید برمیگشتیم زاهدان و از اونجا به تهران میرفتیم. تالاب صورتی لیپار جذابترین تالابی است که میتوانید آن را ببینید. محسن میگفت پلانکتونهای گیاهی قرمز رنگ این تالاب، باعث شدن که رنگ قرمز و صورتی بگیرد و این جاذبه گردشگری به وجود آمده.
شب آخر رو دیرتر برگشتیم چون هم خیلی ناراحت بودیم از اینکه چرا انقدر این سفر کوتاه بود و هم خیلی جاها مونده بود که ندیدیم. بعد از گشتن و دور زدن تو چابهار و امتحان کردن غذای محلی چابهار به اسم تباهگ، برای بار آخر به اقامتگاه برگشتیم و شب رو اونجا گذروندیم. فردای اون شب ساعت پنج صبح به سمت زاهدان حرکت کردیم چون قطار ساعت ۱ زاهدان به تهران منتظرمون بود.