یک هفته هم نمیشد که پی برده بودیم فرزندی داریم. فرزندی که مدتی پیش از اینکه من بفهمم، زیستنش در بدن من را آغاز کرده بود. حالا با این سفر جاده ای چه کنم؟
همه حواس پنجگانهام در هر لحظه با هم میجنگیدند. فاصله گریه و خنده زیاد نبود. عصبانیت و پشیمانی در کمتر از یک دقیقه به دنبال هم میآمدند. نفرت خودش را در وقتهای نامناسبی نشان میداد. اما ترس از همه قویتر ظاهر شد. اگر اشتباه نکنم از همان روز بود که دیگر یک خواب آرام نداشتم.
چند روزی تا تحویل سال ۱۳۹۶ باقی مانده بود. اضطراب داشتم از اینکه رییسم بفهمد که من دیگر یک نفر نیستم و در هیاهوی اسفند، نتواند آن یکی را بپذیرد. تصمیم گرفتم بعد از عید او را مطلع سازم. با این حال، کلافگی دست از سرم برنمیداشت.
از مدتها پیش برای این نوروز به کرمان دعوت شده بودیم. حال من هشدار میداد که رفتنی نیستیم. همسرم مخالف بود و این سفر را راهی برای تمدد اعصاب من میدید. سیام اسفند، میزبان به من تلفن زد و یادآوری کرد که سفر مهمتر از آن است که برای نرفتنش بهانهتراشی کنم.
یکم فروردین راهی کرمان شدیم. باید نزدیک به هزار کیلومتر رانندگی میکردیم. وقتی بزرگترها از تصمیم ما آگاه شدند به شماتت پرداختند و این کار را احمقانه و بسیار خطرناک توصیف کردند. ما دیگر تصمیم گرفته بودیم و راهی شدیم. اگر بگویم نگران نبودم دروغ است ولی دل را به دریا زدم که تسلیم حال پریشان مخصوص زنان باردار نشوم.
حال جسمیام خوب نبود. حالت تهوع تمام نشدنیای داشتم که از روزها قبل از این سفر آغاز شد و تا هفتهها بعد از آن هم ادامه داشت. خورد و خوراکم هم به واسطه همین حال خراب به هم ریخته بود و در مجموع از من آدمی نه چندان خوشحال میساخت.
صبح زود از تهران حرکت کردیم تا صبحانه را بین راه در یکی از مجتمعهای بزرگ رفاهی که این روزها تعدادشان رو به گسترش است، بخوریم. وقتی وارد شدیم، بوی تخممرغ سیلی محکمی توی صورتم زد. حالم خرابتر شد. تصمیم گرفتم فقط چای بخورم تا کمی آرام شوم. برای همسرم که احتملا تصوری از وضعیت من نداشت، نخوردن صبحانه کاری عجیب بود. آن هم در آغاز سفری طولانی. پس اصرار کرد بین انوع غذاهایی که چیده بودند چرخی بزنم تا شاید بتوانم یکی را برای خوردن انتخاب کنم.
دلم یک سوپ ساده میخواست. یا یک میوه شیرین.؛ اما تخممرغ و هرآنچه که میشد با آن پخت جدیترین غذای رستوران بود. عدسی را پیدا کردم و کمی در کاسه ریختم. میوه مناسبی به چشمم نیامد. با همان کاسه عدسی به میزی که همسرم روبهرویش نشسته بود برگشتم و در جواب سوال همراه با تعجب او که گفت “همین؟”. قاشق اول را درون کاسه بردم. با سختی آن را به دهانم نزدیک کردم. چشمانم را بستم و قاشق را چپاندم تو. عدسها سفت بود. چشمانم را باز کردم و به همسرم که متعجب نگاهم میکرد گفتم”اگر این غذا را بخورم تمام راه تا کرمان را استفراغ خواهم کرد”. او، دیگر اصرار نکرد.
از آنجا خارج شدیم. غم به ضعف ناشی از نخوردن اضافه شده بود. از پنجره بیرون را نگاه میکردم. بدون آنکه جهت نگاهم را عوض کنم گفتم “کاش غذایی مخصوص زنان باردار هم میگذاشتند”. همسرم لبخند کمرنگی زد و پرسید که مثلا چه جور غذایی؟! نمیدانستم. جوابی ندادم. فقط میدانستم برای من غذایی نبود که بخورم. احتمالا که من تنها زن بارداری نبودم که در آن رستوران بزرگ بین راهی نیازمند سیرکردن خودش بود. زنان دیگر چه میکردند؟ بغض در گلویم گیر کرده بود. همزمان فکر میکردم چهقدر احساسم احمقانه است. خودم را توجیه کردم که اگر حال بهتری داشتم به صاحبان این مجتمع رفاهی حق میدادم ذهن خود را درگیر زنان باردار نکنند. پس بغض را فرو دادم و به همسرم لبخند زدم.
مسیر طولانی بود و کویری. به توصیه پزشکم، باید آب زیادی میخوردم. بیآبی در سفر جاده ای را تنها خطر میدانست. خوشحال بودم که به من اجازه این سفر را داد. خوردن آب زیاد نیاز به تخلیه آن را هم دوچندان میکرد. نزدیکتر به تهران چند باری در پمپ بنزینها سرویس بهداشتی پیدا کردیم. از تهران که دور شدیم، تعداد دستشوییها هم کاهش پیدا کرد. تصمیم گرفتم کمتر آب بخورم که با مخالفت همراه با عصبانیت همسرم مواجه شدم. وقتی دغدغهام از پسدادن آبها را گفتم، مرا نصیحت کرد که ادرار در طبیعت بهتر از آن است که آسیبی ببینم!
اولین جایی که به دستشویی صحرایی رو آوردم، یکی از بدترین تجربههایم از این شکل بود. پیشتر، به واسطه سفرهای زیاد این تجربه را بارها داشتم. ولی هیچ باری دو نفر نبودم که نگرانی از نفر دوم جسم و روحم را آزار دهد. با التماس به همسرم نگاه میکردم که مرا از این کار معاف کند و او مصر در تصمیمش بود.
وقتی دوباره به راه افتادیم دیگر اشکها از چشم بیرون زد. در دلم به خودم لعنت میفرستادم که این سفر را آمده بودم. اگر در خانه مینشستم، همه آنچه که نیاز داشتم در چند قدمیام بود. ولی الان هزار کیلومتر باید میرفتم تا به اولین جای امن برسم. و بدتر اینکه باید هزار کیلومتر برمیگشتم تا دوباره در خانه باشم.
به اردکان رسیدیم. باید برای ناهار چیزی دست و پا میکردیم. ساعت خوبی نبود. اکثر رستورانهایی که سر راهمان دیدیم بسته بود. من از صبح هیچ نخورده بودم. حالت تهوع هم رهایم نمیکرد. تنهایی عمیقی را حس میکردم. به جای اینکه حس کنم دو نفرم، باور داشتم که در آن لحظه تنهاترینم.
فقط میتوانستم به یک چیز فکر کنم. کتاب “نامه به فرزندی که هرگز متولد نشد” بود. حوصله خودم و همسرم را نداشتم. اصلا برای چه سفر کرده بودم؟ که بخواهم ثابت کنم من مادری متفاوت هستم؟ که من میتوانم زندگیام را تغییر ندهم و بچهدار هم شوم؟ اعترافات سنگینی بود برای کسی که همه عمر دیگران را ملامت میکرد و به آنها راههای بهتر زیستن را میآموخت.
همسرم بدون هیچ سوالی من را به هتل جهانگردی اردکان برد. به این امید که غذایی یافت شود. بی هیچ مقاومتی همراهیاش کردم. ماشین را در پارکینگ هتل پارک کرد. فاصله تا در ورودی زیاد بود و من نای قدمبرداشتن نداشتم. همه اینها عصبیام میکرد. اصلا همه اتفاقات عادی من را عصبی میکرد.
وارد هتل شدیم. لهجه شیرین رایج در استان یزد به همراه روی خوشی که خانم استقبالکننده به ما نشان داد کمی حالم را بهتر کرد. لبخند زدم. تا چند ثانیه قبلش مطمئن بودم خندیدین را فراموش کردهام.
به میز دو نفرهای اشاره کرد. منو را به دستمان داد و رفت. بازش نکردم. گفتم “اگر سوپ داره من میخورم. اگه نه که هیچی”. همسرم فقط نگاهم کرد. من، نگاهم را دزدیدم. خانمی که راهنماییمان کرده بود وقتی برای سفارش گرفتن برگشت، دیگر نگاهش نکردم. انگار که از او خجالت میکشیدم. همسرم سفارش داد. سوپ به صورت “سلف سرویس” روی میزی در وسط رستوران بود.
کاسهای برداشتم. تمیزیاش را چک کردم. انگار بیماری وسواس به سراغم آمده بود. تمیزی همه چیز را چندباره میسنجیدم. سوپ را ریختم و به میزمان برگشتم. بعد از اینکه قاشق را با دستمال تمیز کردم، سوپ را با آن تا دهانم آوردم و با بستن چشمانم خوردم.
چشمانم را باز کردم. با چشمان نگران همسرم گره خورد. لبخند زدم” هم داغ است و هم خوشمزه”. نفس راحتی کشید و به سمت میز وسط رفت.
فکر کنم چند کاسهای از سوپ خورده بودم که تازه سفره هفتسینی که گوشه رستوران چیده بودند توجهم را جلب کرد. گفتم” بیا اینجا عکس بگیریم”. بی معطلی قبول کرد. باورش نمیشد که بالاخره حرفی زدهام.
دیر به کرمان رسیدیم. شاید حدود ۱۰ شب بود. همه مسیر همان نگرانیهای نداشتن دستشویی مناسب و نبودن غذای سبک همراهیم کرد. بیشتر راه را بیدار بودم. پایم ورم کرده و کفشها دیگر به پارهشدن نزدیک شده بود. دلم حالت درازکش میخواست. مهمتر از آن، دلم لحظهای قطعشدن آن حالت تهوع سمج را میخواست که مثل کنه به من چسبیده بود و رهایم نمی کرد.
به منزل امن دوست رسیدیم. همه چیز آرام شد. مادر دوستم فرشته نجاتی بود که قسم میخورم نور سفید را دور بدنش میدیدم. در چهرهام استیصال را دید. برایم یک نوشیدنی آرامبخش آورد. تا آن لحظه هرگز فکر نمیکردم در خانه بودن اینقدر لذتبخش باشد. با شیرینی کرمانی خانگی، عیدم را شروع کردم. کمکم خون در رگهایم به جریان افتاده بود. احساس خوش خوابآلودگی سراغم آمد.
مادر خانه این را فهمید و شرایط را برایم مهیا کرد. در آن لحظه باور داشتم هرگز کسی را به اندازه او دوست ندارم. خستگی راه و ناملایمتیهایی که کشیده بودم، حداقل در آن لحظه آنطور فکر میکردم، داشت به پایان میرسید.
دیرتر از آنی که فکر میکردم خوابم برد. در این پهلو به آن پهلو شدنهایم ذهنم تازه سفری را آغاز کرده بود. به همه دنیا. با خودم گفتم که دیگر جایی را نخواهم دید. من خستهتر و ناتوانتر از آن هستم که بتوانم سفر کنم. احساس میکردم هیچ جایی در دنیا برای من امکاناتی ندارد. من دیگر آن آدم قبلی نبودم ولی دنیا همان دنیای قبلی بود.
بخش دیگری در ذهنم با خشونت گفت “تمومش کن. چند ماه دیگه همه چیز به حالت عادی برمیگرده و تو باز سفر خواهی کرد”. این فکر دلآشوبهای به راه انداخت. صدای دیگری از دوردستهای ذهنم میگفت”نه عزیزم، تازه اون موقع سختیهای واقعی خودشو نشون میده”. ترسیده بودم. باید زودتر خوابم میبرد. شروع کردم به شمردن گوسفند. فکر کنم چند صدتایی را شمردم که با نور صبح از پشت پرده فهمیدم خوابم برده بود.
از چهار روز سفرمان در کرمان همین را بگویم که اگر مادر دوستم نبود، شاید مرده بودم. حداقل در آن زمان اینطور فکر میکردم. به خاطر سختیهایی که در راه رفتن کشیده بودم خوردن، خوابیدن و از همه مهمتر مزاجم به هم ریخته بود. تمام مدت را در وضعیتی گیج و گنگ سپری میکردم. مثل خوابگردی شده بودم که بی هیچ ارادهای از خودش فقط و فقط راه میرفت و شهر را در هپورت میگشت.
بهترین قسمت این سفر برایم رفتن به راین بود. شهری که ارگش به بزرگی ارگ بم نبود ولی امروز لااقل زیباتر بود. فضای آرام ارگ من را در خود غرق کرد. نمیدانم چند ساعت را در ارگ گذراندیم. این چند ساعت تسکینی بود بر جسم و روان خسته من. آفتاب بهاری که جان زیادی نداشت حتی در آن شهر کویری، سلولهای بدنم را نوازش میکرد.
همانجا بود که تصمیم گرفتم فرزندم را با خودم به سفر ببرم و به او فرصت تنفس در فضاهایی تا این حد آرام را بدهم.
آبشار راین اما تجربهای پر اضطراب بود. جمعیت زیادی برای دیدنش آمده بودند. شاید بیراه نباشد که برخی میگویند مردم این سرزمین هرجا آبی هست، عاشق و شیدا به سمتش میروند. انگار همه از ارگ صرف نظر کرده بودند و برای لحظهای لمس آب آنجا بودند.
بیشتر بخوانید: ارگ بم؛ جان دوم بزرگترین بنای خشتی جهان
روی سنگهای ناهموار و خیس که موجب به هم خوردن تعادل میشد دست در دست همسرم بالا میرفتم. مردی را دیدم که نوزادی در پتو پیچیده را بغل زده بود و به سرعت سنگها را طی میکرد.
باز ترس همه وجودم را گرفت. صحنه برایم کند شد. مثل همیشه که در هنگام نگرانی و ترس شبیه صحنههای مهم فیلمهای سینمایی همه چیز کند میشود. بچهها روی سنگها میدویدند و لیز میخوردند. دوباره بلند میشدند و محل درد را میمالیدند و ادامه میدادند. پیرها به کمک جوانانشان ابتدا هر سنگ را امتحان میکردند و سپس پا رویش میگذاشتند. تعداد نوزادان زیاد بود. خیلیها با دمپایی طی طریق میکردند و مچ پایشان پیچ میخورد. همه چیز شبیه مسابقه بود. ممکن بود کسی ضربهای به دیگری بزند که زودتر از او دستش به آب برسد.
“برگردیم”. تنها کلمهای که گفتم. همسرم تایید کرد و دوستمان خوشحال شد. فهمیدم نگرانی در جان آنها هم بوده است. خیسی عرق را روی پوستم حس میکردم. تمام آرامش ارگ داشت جان میباخت. دوباره بیحال شده بودم و افکار هورمنی آزار دهنده دوباره به سراغم آمد.
وقتی سوار ماشین شدیم که برگردیم، باز فکر کردم به درستی سفرم. نفرت دوباره کمکم خودش را در قلبم فرو میکرد. چرا مسیری مطمئن آنجا ساخته نشده بود که همه بتوانیم بدون آسیبزدن به کل طبیعت به سمت آبشار برویم؟ اصلا چرا خودمان صفبندی نکرده بودیم؟ چرا برای هیچ فرد قویتری من مهم نبودم؟ من زنی باردار! یا آن نوزاد در بغل پدرش. یا پیرزنی که سعی میکرد بالا رود؟
تابلویی دیدیم که ما را به یک بومگردی هدایت میکرد. تابلو را دنبال کردیم و به یک خانه روستایی زیبا و جمعوجور رسیدیم. غذاهای کرمانیاش آماده بود. سه نفری وارد اتاقی شدیم که با فرشی قرمز و پشتیهایی منقش تزیین شده بود. میشد آنجا دراز کشید. خواستم کمی بخوابم و خستگی را دور کنم.
باد خنکی از در باز اتاق به درون میوزید. خوشحال بودم که این خانه امن را پیدا کردهایم. احساسات اغراقشدهام در لحظه از اوج عشق به اوج نفرت میرسید و باز میگشت. خودم خندهام گرفته بود که چهطور یک تشت و بالش ساده که میزبان برای استراحت به ما داده بود میتواند تا این حد مرا خوشحال کند.
همه این افکار فقط برای من بود. نمیشد برای هیچکس دیگری توضیح داد که چه چیزی و به چه شکلی در درون ذهن هزار لایه من میچرخد. مهم هم نبود. دانستن و ندانستن دیگران کمکی به من نمیکرد. داشتم دورانی را تجربه میکردم که لاجرم هر زن بارداری پشت سر میگذارد. آنچه آزارم میداد این نبود که چرا کسی مرا درک نمیکند. این بود که چرا طی این هزاران هزار سالی که این همه زن تجربه مشابهی داشتهاند، نه خودشان نه اطرافیانشان فکری برای زندگی بهتر اینها در نه ماه حمل بچه نکردهاند؟ اگر بگویم هیچ، منصفانه نیست. اما میتوانم بگویم سرعت پیشرفت جهان و تغییر شرایط به مراتب تندتر از امکاناتی است که برای زنان حامله تعبیه میشود.
غذا را آوردند. خوشمزه بود و بوی تازگی میداد. با خودم فکر کردم حتما زنی که روزی بارداری را تجربه کرده است این مامن را مدیریت میکند. مهم نبود که این حدس واقعی باشد یا نه. فقط دلم میخواست چند لحظهای فکر کنم کسی به فکر “منها” هم بوده است.
آخر سفر نزدیک شده بود. امروز که این خاطرات را مرور میکنم تنها قسمتی که با حسی از آرامش به یادم میآید مادر خانه ایست که مهمانش بودیم. انگار که جز او هیچکس، حتی همسرم مرا نمیفهمید. فقط او بود آنجا که تجربهای مشابه من داشت.
بیشتر بخوانید: باغ فتح آباد ؛ با گردش در این باغ به دوران قاجار قدم بگذارید
بار و بندیل را جمع کردیم و به جاده زدیم. میدانستم که راه زیادی در پیش داریم و همین دانش از ابتدا حالم را بد کرده بود.
همسرم که کمکم داشت وضعیت جدید من را لمس میکرد، پیشنهاد داد که شب را در جایی میانه راه بمانیم. به هر هتلی زنگ زدم پر بود. داشتیم نا امید میشدیم. من پیشنهاد دادم که در چادر کمپینگمان که معمولا در سفرها همراهمان است بخوابیم. او مخالفت کرد. دلیلش پیشبینیناپذیربودن شرایط جدید من و نگرانیهایی که در چادر خوابیدن دارد بود. خیلی مقاومتی برای مخالفت با او نکردم.
وقتی هتل و چادر حذف شد، تنها گزینهای که برایمان ماند خوابیدن در مدرسه بود. خوشحال بودم که حداقل این یک گزینه را هنوز داریم.
در یک فرآیند نسبتا طولانی توانستیم کلاسی از یک مدرسه دخترانه بگیریم. نمیدانم چند سال بود که وارد دبستان نشده بودم. ابتدا هیجان داشتم، ولی بعد اضطراب جای همه حواس را گرفت.
کلاس بزرگی را به ما اختصاص دادند. دیدن تخته سیاه در جایی که باید میخوابیدم شبیه به خوابی عجیب بود که فقط شب امتحان میشود آن را دید. دستشویی عمومی حیاط که از نظر نظافت تعریفی نداشت، آینه دق شده بود. دلم می خواست زودتر صبح شود.
به محض دیدن نور خورشید، همسرم را بیدار کردم. او که دلش میخواست کمی دیگر بخوابد پشتش را به من کرد و چشمانش را مجدد بست. بلند شدم و اثاثیه را جمع کردم و این بار کمی بلندتر و قاطعتر صدایش زدم. به سرعت بلند شد.
راه افتادیم. امیدوار بودیم در راه جایی برای صبحانه خوردن پیدا کنیم. هتلی نه چندان مجهز پیدا کردیم. صبحانه ای ضعیف داشت. من باز هم چیزی نخوردم. همسرم دیگر از اصرار و خواهش گذشته بود؛ حتی پیشنهاد هم نمیداد که امتحانی کنم.
نه گوشکردن به آهنگ حالم را تغییر میداد، نه دیدن مناظر متنوعی که طی ۱۰۰۰ کیلومتر هیجان همسرم را برانگیخته بود.
بیشتر راه چشمانم را بسته بودم و فقط فکر میکردم آیا هرگز به منزل میرسم؟ و در تصوراتم به کارهایی که ممکن بود در خانه انجام دهم فکر کردم. بعد دیگر گریه را سر دادم.
آنقدر غیر منتظره این اتفاق افتاد که همسرم نزدیک بود کنترل رانندگی از دستش در برود. وقتی حواسش جمع شد با چشمان از حدقه بیرون زدهاش مرا نگاه کرد. عصبانیت و نگرانی همزمان در چشمها و صدایش نمایان شد.
“چته؟”. تنها سوالی بود که پرسید. من جوابی ندادم. بعد از ۱۰ دقیقه وقتی گریهام تمام شد گفتم فقط دلم خانه را میخواهد.
منتشرشده در هفتهنامه سراسری معیار/ دوره جدید/ شماره 119، 120، 121، 122
شما از تجربه سفر جادهای بگویید؟ آیا هیچ وقت سفری با مسیری طولانی و سخت را تجربه کردهاید؟ راستی اگر شما هم دلتان سفر جاده ای خواست و دوست داشتید شب را هم در یک اقامتگاه بومگردی بگذرانید میتوانید به سایت پینورست سر بزنید و اقامتگاه مورد علاقهتان را به راحتی رزرو کنید.