دربارهی تهران ، ایران- به قلم آندرس لارسن – دربارهی اسکی سواری در تهران ، خاطرات، عکسها، و مردمی که در یک گردش ۴ روز و نیمه در تهران دیدم. نیاز به استراحت داشتم که…
چرا تهران؟
۱. بلیط پروازش ارزان بود.
۲. برایم ناشناخته بود. نمیدانستم قرار است با چه چیزی روبهرو شوم.
۳. کوهستانهایی داشت که پوشیده از برف بودند.
۴. چیزهای خوبی در موردش شنیده بودم.
اجاره روزانه آپارتمان مبله در تهران
ولی، مگر ایرانیها آدمهای بدی نبودند؟
رسانههای غربی تصویر تاریکی از ایران را به ما نشان میدهند اما با پیمان هستهای جدید و برداشته شدن بعضی از تحریمها، کمی این شرایط بهبود پیدا کرده است.
ما به کمک مغزمان چیزهایی که در جهان با آنها روبرو میشویم را دستهبندی و سادهسازی میکنیم تا بتوانیم درکشان کنیم. روی دیگر سکه این است که با این سادهسازیها ممکن است نتوانیم انسانهای دیگر را به شکل موجوداتی فعال و احساسی عین خودمان ببینیم.
کنجکاوی من را به تهران کشاند. به این امید که بتوانم انسانهایی که قرار بود با آنها روبرو شوم را بشناسم و همچنین خودم را.
رسیدن
آقای بسیار جنتلمنی که در پرواز نیمه شبم از استانبول کنار من نشسته بود تمام راه را candy crush بازی کرد و فقط در ساعت ۲ صبح برای خوردن پاستا دست از بازی کشید.
ساعت ۳ صبح با کلی کمبود خواب و اضطراب بالاخره به زمین نشستیم. ویزا گرفتن در فرودگاه پروسهای ۵ مرحلهای و کمی گیجکننده دارد و احتمالاً کمی هم شما را معطل میکند، با اینحال ۲ ساعته همهچیز تمام شد.
کارها از چیزی که فکر میکردم کمتر طول کشید، و چون کسی در مسافرخانه بیدار نبود (من هم شماره تماسی نداشتم) مجبور بودم قبل از صبحانه و استراحت بروم گشتی در اطراف بزنم و بیدار شدن شهر را تماشا کنم.
تهیه ی ارز آسان است ولی باید برای سفرتان به اندازه ی کافی دلار یا یوروی نقد همراه داشته باشید ( به دلیل تحریمها). ارز در ایران کمی پیچیده است زیرا قیمتها هم به ریالاند و هم به تومان، علاوه بر این در ایران اسکناسهای مثل ۱۰۰۰۰ و ۱۰۰۰۰۰ و ۱۰۰۰۰۰۰ هم وجود دارد.
سیستم حمل و نقل
مترو و تاکسی و اتوبوسهای تهران با جاهای دیگر فرق چندانی ندارند. تنها تفاوت بزرگ وجود “بخش بانوان” در سیستمهای حمل و نقل عمومیست. هرچند بعضی از خانمها، خصوصاً کسانی که با همراهشان سوار شدهاند، در بخش مختلط مینشینند.
علاوه بر تاکسیهای معمولی سیستمهای حملونقل دیگری نیز در تهران کار میکنند که در زیر به آنها اشاره می کنم:
- اسنپ ( همان اوبر ایرانی است با این تفاوت که میتوانید نقداً هم هزینه را پرداخت کنید)
- تاکسیهای گذری،به طوری که میتوانید هر جایی دلتان خواست سوار ماشین شوید و بعد چند کوچه آن طرفتر پیاده شوید.
اولین باری که گذری سوار شدم به راننده معادل نیم یورو کرایه تاکسی دادم ولی راننده فقط ۰/۲۵ یورو قبول میکرد.
یکی از کسانی که بعداً دیدمش یک بلیط پرواز داخلی به قیمت ۳۵ یورو برای روز بعد گرفته بود که عملاً همقیمت با هزینه ی ۱۰۰ بلیط دو سفره مترو میشود.

توضیح تصاویر: مترو مثل همهی جاهای دیگر پر از مردم خسته، نور کم و خطوط رنگی ایستگاههای مترو بود.
ندا
کمی قبل از سفرم در couchsurfing پست گذاشتم و نوشتم که برای ۵ روز در تهران خواهم بود و دلم میخواهد با افراد جدید آشنا شوم و اسکی سواری کنم. ندا این پستم را دید، با من تماس گرفت و ما برای روز اول قرار نهار گذاشتیم.
وقتی از مترو بیرون آمدم مطمئن نبودم که باید چطور با یک دختر بومی احوالپرسی کنم، اما وقتی با هم ملاقات کردیم متوجه شدم که تنها تفاوتش با بقیهی کشورهای غربی در این است که تماس فیزیکیای باهم نداشتیم.
و اینکه
تا به حال کسی را ندیده بودم که به این اندازه در کمک کردن و معرفی مکان های اطراف و صحبت از تاریخ و فرهنگ فارسی مشتاق باشد.
ندا از خانواده ای میآمد که قدیمیترین مدرسهی زبان تهران را اداره میکردند. هم خودش و هم خانوادهاش در کالیفرنیا درس خوانده بودند و در آنجا خانه هم داشتند.
مادر ندا دیگر از کالیفرنیا برنگشت، زیرا بار آخری که در تهران بود مقامات ایرانی برای ۱ سال و نیم پاسپورتش را گرفته بودند. و حالا ندا بیشتر زمانش را در تهران زندگی می کرد تا به پدر بازنشسته اش کمک کند تا تجارت خانوادگیشان را بچرخانند. برادر کوچکترش در لیگهای دستهی پایین فوتبال حرفهای اسپانیا بازی میکند. این امر برای آنها یکجور سنت خانوادگی محسوب میشود زیرا پدربزرگ ندا هم مدتها پیش کاپیتان یک تیم ایرانی بود.

توضیح تصاویر: دو وعدهی غذایی که برای بار اول در تهران به همراه ندا و دوستش صدف خوردم.
انتظار دیدن میوهفروشیهای تازه را در بازار داشتم ولی دیدن فروشگاه ECCO در یک مرکز خرید مدرن واقعاً توجهم را جلب کرد.
و نمایی از بالاترین طبقهی بازار تجریش که با طرحی از مسجد امامزاده صالح تزئین شده.
برج آزادی
این سازهی معروف در غرب شهر واقع شده و از بعضی جهات اجتماع نقیضین به حساب میآید.
این سازه با وجود پر طمطراق بودن، ظریف و با وجود مدرن بودنش کاملاً با فرهنگ ایران مطابقت دارد. این سازه در سال ۱۹۷۱ برای یادبود امپراطوری باستانی پارسی ساخته و با اسم شهیاد نام گذاری شده بود اما بعد از انقلاب به برج آزادی تغییر نام پیدا کرد.
ساختمانها و موزهها و پارکهای بینظیر دیگری مانند موزهی ملی جواهرات، کاخ گلستان، موزهی موسیقی و .. هم در ایران وجود دارد ولی هیچکدام از آنها مثل برج آزادی قصهی امروز ایران را بازگو نمیکنند.
اضافه بر همهی این داستانها باید گفت که این سازه معماری فوقالعاده و حیرتآوری دارد.
بیشتر بخوانید: برج آزادی تهران ؛ انتخاب اولین نماد رسمی تهران در زمان پهلوی

توضیح تصاویر: این برج ۴۵ متر ارتفاع دارد و توسط شخصی به نام حسین امانت طراحی شده که در سال ۱۹۸۰ برای همیشه از ایران رفت.
مهدود
تهران حتی با وجود طرح زوج و فرد کردن تردد ماشینها در مراکز شهری و همچنین بستن مدارس در اواسط دسامبر موفق به کاهش ترافیک و در نتیجه کاهش آلودگی شهری نشده است.
داخل متروهایشان انیمیشن اتوبوسهای خندان پخش میشد که ماشینهای دودزا را بیرون میانداختند. پیداست که خودشان هم علت و راه حل این آلودگی را میدانند ولی پیادهسازی این راه حلها در تهران، مانند هر شهر پرجمعیت دیگری در جهان، کاری بسیار سخت و چالشبرانگیز است.

توضیح تصاویر: نمای غربی برج آزادی به سمت مرکز شهر آلوده. نقشهی تهران در سال های ۸۵ و ۹۰ (ساختمانها با رنگ سیاه/خاکستری نشان داده شدهاند و پوشش گیاهی با رنگ سبز مشخص شده، ناسا)
هوای تازه (پیش به سوی اسکی سواری )
مردم ثروتمندترِ تهران برای فرار از این آلودگی از شهر خارج میشوند. پیشنهاد میکنم حتماً یک بار هنگام عصر از کاخ سعدآباد به سمت خیابان دربند حرکت کنید و از رستورانهای فضای باز کنار رودخانهاش لذت ببرید که با نورهایی محسورکننده تزئین شدهاند.
من به همراه ندا، پدرِ دوستداشتنیاش امیر و نیک که یکی از بچه های کوچسرفرِ سنگاپوری بود به آنجا رفتیم. امیر به محض آمدن توت فرنگیهای تازهای که از جنوب آورده بود را به ما داد.
بیشتر بخوانید: دربند تهران ؛ تفریحی به یادماندنی در ارتفاعات کوه دربند

توضیح تصاویر:در حال قدم زدن در سعدآباد با پس زمینهای از کوههای البرز، پیش از پیدا کردن جایی برای غذا خوردن.
گوسفند، مرغ، ماهی، کباب، تاس کباب ( که امیر در حال پوره کردنش است). نان، برنج و آبجوی بدون الکل.
اسکی سواری با پپه
پپه در سایت کوچ سرفینگ با من تماس گرفت و دعتم کرد تا در برنامههای اسکی سواری ای شرکت کنم که در خارج از تهران جریان داشت. مشغول کوهپیمایی در مسیری یک روزه در یکی از کوهستانهای مورد علاقهاش بود که در سی سال گذشته پاتوقش بوده.
انتخابهای زیادی داشتیم ولی در نهایت تصمیم گرفتیم به دربندسر برویم، چون دیزین به خاطر بهمن و شمشک هم به خاطر اختلاف بین مالک و صاحب باشگاه اسکی سواری بسته شده بود. البته در توچال هم میشود اسکی سواری کرد ولی آنجا بیشتر به در تازهکارها میخورد.
ندا هم در این اسکی سواری بینظیر و تکرارنشدنی به ما ملحق شد.
بعد از بازگشتمان به تهران پپه از من دعوت کرد که در آپارتمان او بمانم، ندا هم رفت که به مهمانیاش برسد. اولش فکر کردم اشتباه کردم که به مهمانی نرفتم ولی بعد از صحبتهای فوقالعادهای که آن بعدازظهر باهم داشتیم نظرم عوض شد. صحبتهایی که شاید گفتنشان به یک غریبه خیلی راحتتر از دوست بسیار صمیمیات باشد. احتمالاً هوای کوهستان در این قضیه بیتأثیر نبود!
پپه بهم گفت که پسر یکی از سفرای سوریه است (شاید هم لبنان؟)،و این که مجبور بوده در جنگ بین ایران و عراق به ارتش بپیوندد و این مسائل تاثیرات مهمی در زندگی بزرگسالیاش گذاشته. و من میتوانم بگویم که بخشی از تجربیاتش را کاملاً درک می کردم.

توضیح تصاویر: نزدیک ۷ پاشدم و در حالی که در مترو منتظر ندا بودم عکسی از منظرهی اطرافم گرفتم.
بعد از آن به دیدن پپه رفتیم که برایمان یک صبحانهی خانگی درست کرده بود.
یک ساعتونیم رانندگی کردیم تا به جایی رسیدیم که ۵۰ سانت برف تازه بر زمین نشسته بود.
این هم نمایی از یک مجتمع ساختمانی گائودی قبل از اینکه با دوستان جدیدم به کوه بزنم.
اصلاً انتظار نداشتم که استراحتگاه اسکی سواری ایرانیها اینطوری باشد.
بدون شلوار بعد از اسکی سواری
شب سومی که در خوابگاه بودم کمی بیشتر از قبل خوابیدم و وقتی که صبح از خواب بیدار شدم دیدم که تنها شلواری که داشتم گم شده. میدانستم که بدون شلوار نمیشود در خیابانهای تهران گشت، و شانس آوردم که یکی از همسفرانم شلوارش را به من قرض داد.
ایران طیف خاصی از مسافران را به خودش جذب میکند و از آنجایی که تعدادشان هم معمولاً محدود است، نوعی ارتباط صمیمی برای کمک کردن و تقسیم کردن و محبت کردن بین آنها به وجود میآید. از طرفی چون ایرانیها بسیار مهمان نوازند این حس کمک کردن در مسافرها هم به وجود میآید.
هلیا
بالأخره شلوارهایم را پیدا کردم و رفتم تا با هلیا دیدار کنم که او را هم در کوچ سرفینگ پیدا کرده بودم. در اداره ی ثبت ویزا و گرین کارت ایرانیها کار میکرد. که به نظر من با توجه به وجود فساد اداری و البته مشتریهای پولدار که حاضر بودند برای کارشان رشوههای فراوان بدهند، کاری سخت محسوب میشد.
هرچند به نظر میآمد این موضوع تأثیری در روحیهاش نگذاشته بود و واقعاً اوقات خوشی را در نمایشگاه سازهای محلی موزهی موسیقی با هم گذراندیم. در این نمایشگاه هرکسی با گذاشتن هدفون در گوشش میتوانست اطلاعات آن ساز و نوع صدایش را از صدای گوینده بشنود و در نهایت هم به کارگاه زیرزمینی آنجا رفتیم (فکر نمیکنم این بخشی از خود موزه باشد) که در آنجا افرادی مشغول بازسازی و ساخت سازهای موسیقی بودند و به ما اجازه دادند که همهشان را امتحان کنیم.
در این موزه یک کتابخانه بسیار قدیمی وجود داشت و ما توانستیم به قدیمیترین صفحات موسیقی ایرانی از سال های ۱۹۰۶ و قبل از انقلاب گوش بدهیم که صدای یک خواننده ی زن در گرند هتل بود. سالم و قابل شنیدن بودنش برای من بسیار حیرتآور بود.

توضیح تصاویر: نوشیدنی پسته بسیار خوشمزه بود (از مزایای بیرون رفتن با یک بومی).
خلاقیت و دستساز بودن این سازها من را بسیار تحتتأثیر قرار داد.
گوش دادن به یک صفحهی قدیمی با گرامافون ادیسون چیزی نیست که هر روز بشود تجربهاش کرد.
اجاره آپارتمان مبله
روابط خارجی
بعد از کاریکاتورهای اهانتآمیزی که از حضرت محمد پخش شد، ایران اولین کشور مسلمانی بود که به آنجا سفر کردم، بدون آنکه مجبور باشم ملیت دانمارکی خودم را مخفی کنم یا در مورد نقاشیها مورد بازخواست قرار بگیرم.
احتمالاً علت ماجرا این بود که خیلیها دیگر آن داستان را فراموش کرده بودند ولی یک دلیل دیگری هم که میشود آورد این بود که شاید هیچکس به اندازهی ایرانیها درک نکند که چه حسی دارد به خاطر دعوایی که هیچ ربطی بهت نداشته باشد، گروگان گرفته شوی. جامعهی جهانی و خصوصاً آمریکاییها از برخورد ایران ناامید شده بودند، ولی ایرانیها با ذهن باز و مهماننوازیهایشان نشان دادند که تصویری که از آنها در جهان نشان داده شده تصویر کاملاً اشتباهیست.
اولین سؤالی که ایرانیها از شما خواهند پرسید این است که “ایران چطور کشوریست؟” و وقتی از فوقالعاده بودنش تعریف میکنید کلی از شما قدردانی خواهند کرد.
هرچند با تمام این تفاسیر تبلیغات حکومتی ایران برعلیه آمریکا هم وجود دارد. پوسترهای نمادین و طراحیهای روی سفارت سابق آمریکا در ایران نیاز به توضیح اضافهای ندارند.

بابک
کم پیش می آید که آدم با یک هنرمند واقعی ملاقات کند ولی من و ندا در غروب اولین روزی که در تجریش بودم با بابک آشنا شدیم. بابک دوست قدیمی یکی از معلمهای موسسه زبان بود.
بابک نمیتوانست به خوبی انگلیسی صحبت کند ولی میتوانستم متانت و روح شاعرانهاش را درک کنم. حتی به ما پیشنهاد آموزش خوشنویسی داد. من حاضر بودم حتی یکی از کلیههایم را فدای چنین فرصتی کنم، اما اصلاً قبول نمیکرد که هیچ هزینهای دریافت کند.
آخرین روز اقامتم در تهران باز همدیگر را دیدیم. ابتدا سفارش خانمی را نوشت که یک خط از شعر حافظ بود. تماشا کردنش در حالی که با دقت تمام جوهر را بر کاغذ پوستی می کشید و شعر را کامل می کرد بسیار تحسینبرانگیز بود و با اینکه حتی یک کلمهاش را هم نمی فهمیدم بسیار تحتتأثیر قرار گرفتم.
برای کسانی که حافظ را نمیشناسند (من نمیشناختم) شعر را در زیر آوردهام:
با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی
کنجی و فراغتی و یک شیشهی می
چون گرم شود ز باده ما را رگ و پی
منت نبریم یک جو از حاتم طی

“متشکرم”
در کشورهای مختلف معلمهای زیادی به من لطف داشتند و چیزهایی را به من آموزش دادند ولی هرگز چیزی که این اندازه سخت باشه و در عین حال این اندازه برای یاد گرفتنش مشتاق باشم را تجربه نکرده بودم.
بابک بهترین ابزارهایش را در اختیار من گذاشت و با اینکه برای بار هزارم حرف «ب» را اشتباه مینوشتم ایراد زیادی نگرفت و حواسم را پرت نکرد. میفهمید که سعی می کنم تا با آزمون و خطا شکل و حرکات لازم برای نوشتنش را یاد بگیرم.
و بالاخره در تلاش ۲۹م موفق شدم و بابک فوراً گفت “متشکرم، متشکرم” و سپس با افتخار نوشتهام را به ندا نشان داد که ۳۰ مین «ب» را کشیده بود و همهشان هم از مال من زیباتر بودند.
بابک نه به خاطر تلاشم و نه به خاطر نتیجهی ناقصم ازم تشکر نکرد. بلکه به خاطر پروسهای که با هم طی کردیم از من تشکر کرد. و به نظر من این یکی از نکات بسیار آموزندهایست که در آموزش مدرن فراموش شده.
در آخر هم در حالی که بسیار احساساتی شده بودم اسمم را به نستعلیق نوشت و آن را به من هدیه داد. اسم من چیزیست که خودم را با آن میشناسم و نوشته شدنش به دست یک استاد خطاطی در انتهای جلسه بسیار مایهی خوشحالیام بود.

توضیح تصاویر: بابک درحال نوشتن اسم من. روی میز هم کارهای ندا (آنهایی که قشنگترند) و تلاشهای من برای نوشتن حرف ب.
۸ شدن
ساعت ۳ صبح جشن را ترک کردم و سوار تاکسی شدم تا به فرودگاه بروم. تصمیم داشتم کمی بخوابم که ناگهان یاد حرفی که ندا گفته بود افتادم، ۸ شدن.
Pizzaschnitte یا مثل یک تکهی پیتزا رفتار کردن، شخم زدن، ۸ کردن و.. همهشان یک معنی را دارند
که اشاره دارد به اسکی سوارهای تازهواردی که چرخش v شکل را انجام میدهند که در واقع شبیه یک برش پیتزا یا همان خیش یک کشاورز و عدد هشت فارسی است.
با اینکه زبانمان یکسان نیست و اصطلاحاتمان با هم فرق میکند ولی همهمان شبیه همیم، انسانهایی که تلاش میکنند شاد و خوب زندگی کنند.
ایرانیهایی که من ملاقات کردم در شاد زندگی کردن از خیلیها بهتر عمل میکردند.

از همراهیتان متشکرم
آندرس
(و باز هم به دیدارتان میآیم. ساعت ۲ صبح سال جدید در حال رفتن به تاکسی)
این مطلب ترجمهای بود از این نوشته
* برگردان فارسی مقاله «اسکی سواری در تهران» تنها به منظور آگاهیرسانی از نظرات توریستهای خارجی ایران منتشر شده و نظرات بیان شده در آن الزاماً بازتاب دیدگاه مجله گردشگری پینورست نیست.