خانهتجربههای بقیهسفرنامه شیراز در روز سیزدهم فروردین؛ شهری که من ساختمش
سفرنامه شیراز در روز سیزدهم فروردین؛ شهری که من ساختمش
0نظر
بازدید۸۸۵
اولینباری که به شیراز سفر کردم تعطیلات ۲۲ بهمن سال ۸۷ بود. از هنرستانمان اعلام کردند که همهتان را میخواهیم یک هفته ببریم شیراز. با اتوبوس دو طبقه، به صرف هتل و غذا به قیمت ۵۰ هزار تومان! از وقتی یادم بود آرزو داشتم شیراز را ببینم و چه موقعیتی بهتر از این؟ با همکلاسیهایم، یک هفته به دور از خانه و مدرسه، آن هم شهری که دوستش میدارم. همهچیز خیلی خوب و طبق برنامه پیش رفت و فقط روز ۲۲ بهمن که میخواستیم حمام و بازار وکیل را ببینیم، گفتند تعطیل است و ما گفتیم اشکالی ندارد و بهجایش جاهای دیگر شهر خوش میگذرانیم، که خب بقیه جاها هم تعطیل بود.
دومین و تا به امروز آخرین دیدار من با شیراز، در فروردین سال ۹۶ اتفاق افتاد. ۹ سال بعد از آن سفر خاطرهانگیز، با تجربه سفرهای متعددی که به جاهای مختلف ایران و دنیا پیدا کرده بودم، خسته و مغموم و نیازمند تنوع و استراحت، شب ۱۲ فروردین برای صبح ۱۳ فروردین به مقصد شیراز بلیط هواپیما گرفتم. پیش خودم گفتم همین که رسیدم شیراز، سوار تاکسی میشوم و میروم مسجد نصیرالملک، بست مینشینم توی مسجد، به زیباییهایش نگاه میکنم، به خودم و زندگیام فکر میکنم و کمی توی آرامش در خودم فرو میروم. برای عصر همان روز هم با دوست شیرازیام هماهنگ کردم که بیاید دنبالم تا با هم به خانهشان برویم تا شب را آنجا بمانم.
حرکت به سمت شیراز
صبح ۱۳ فروردین، با یک کوله نسبتا سبک و یک کیف کوچک رودوشی از فرودگاه مهرآباد تهران سوار هواپیما به مقصد شیراز شدم. فکر میکنم پروازم جوری بود که طرفهای دوازده، یک ظهر به شیراز میرسیدم. نزدیکیهای شیراز که رسیدیم، وقتی خلبان سال نو را بهمان تبریک گفت و آرزوی سفر خوبی برایمان کرد، برای اولین بار به خودم آمدم؛ نکند تعطیل باشد؟ بعد فکر کردم روز طبیعت با ۲۲ بهمن و مناسبتهای دیگر فرق دارد. اصلا امروز روز بیرون آمدن است. امکان ندارد! هرچه درباره شیرازیها دیده و شنیده بودم را گذاشتم کنار و گفتم دیگر نه در این حد!
از هواپیما پیاده شدم و طبق قراری که با خودم داشتم، رفتم سمت تاکسیهای فرودگاه شیراز و گفتم برای مسجد نصیرالملک یک تاکسی میخواهم. راننده، مثل همان تصوری که همه از یک شیرازی واقعی دارند، لهجهای شیرین داشت و مهربان بود.
توی راه گفت مسجد نصیرالملک خیلی زیباست اما اگر صبح زود بروم، زیباتر هم میشود. بعد راهنماییام کرد که میتوانم بعد از مسجد خیابان زند را بگردم و آنجا مسجد و حمام و بازار وکیل را ببینم. شب هم سری به حافظ بزنم. گفت خوب موقعی به شیراز آمدم و هوا خنک است. اما اگر اردیبهشت میآمدم، بهشت دیگری را میدیدم.
هرچه به شهر نزدیکتر میشدیم، بیشتر ترس برم میداشت. مغازههای بسته، کرکرههای پایین، خیابانهای خالی از آدم و ماشین. از راننده پرسیدم: حالا مسجد امروز باز است؟ گفت بله دخترم! باز است. مردم شیراز خودشان سیزده فروردین از خانه بیرون میآیند، مسجد هم یکی از همان جاهاییست که میروند. اگر روز تعطیل دیگری بود، ممکن بود بسته باشد. ولی امروز خود مردم شهر هم برای دیدن مسجد میآیند.
کمی خیالم راحتتر شد. بالاخره یک شیرازی، همشهریهایش را بهتر میشناسد. هیچوقت هم که اهل اغراق نیستند. خودشان اخلاقهای خودشان را میشناسند و اتفاقا با خنده برای دیگران تعریف میکنند. راننده گفت الان دم ظهر است. مغازهدارها رفتهاند خانه استراحت کنند و عصر میآیند. اما مسجد از صبح تا غروب باز است. نگران نباش.
از آنجایی که تا چشم کار میکرد همهجا تعطیل و خالی بود، من هم دیگر سرم را انداختم پایین و مشغول چک کردن پیامهایم شدم و وقتی به خودم آمدم که سرعت ماشین کم شده بود. سرم را بالا آوردم، رسیده بودیم به کوچه مسجد، راننده پیچید توی کوچه و دیدم جمعیت زیادی از ایرانیها و خارجیها ایستادهاند پشت در مسجد و در بسته است!
راننده، مثل کسی که خلافی کرده باشد، با لکنت گفت، نگران نباش. الان که توریستها جمع شدهاند حتما در را باز میکنند. حتما متصدیاش رفته برای ناهار. بعد خندید و گفت میدانی که. من هم خندیدم و گفتم بله. پیاده شدم، و راننده همان مسیر را به سرعت دندهعقب گرفت و فوری صحنه را ترک کرد.
آغاز سفر
سفر من به شیراز در روز 13 فروردین تازه از اینجا شروع شد. دم در مسجد نصیرالملک کمی منتظر ماندم، بعد همینطور قدمزنان افتادم توی پسکوچههای اطرافش. خانههای قدیمی کاهگلی و آجری، درهای کوتاه چوبی، پنجرههای رنگپریده با قابهای چوبی و فلزی، گذرگاههای باریک و خلوت و دیوار نوشتههای بیربط و گاها بامزه، که هم کوچهها را زشت کرده بودند و هم انگار جزوی از هویتشان شده بودند.
بهنظرم آمد جدا از سفر 9 سال پیشم به شیراز که بیشتر بگوبخندهای نیمهشبهایمان را ازش یادم است، این اولین مواجهه واقعی من با شیراز است. بافت قدیمی شهر، شبیه به تکهای از تاریخ، اما زنده و پویا، همانقدر شیراز را شیراز میکند که عطر بهارنارنجهایش.
کمی که گذشت به خودم آمدم و فهمیدم از مسجد فاصله گرفتهام. خلوتی کوچهها هم با اینکه زیبا و الهامبخش بود، اما آن سمت ناامنم را ترساند و سریع خودم را به در مسجد رساندم. هنوز بسته بود. هرکدام از توریستها گوشهای برای خودشان پیدا کرده بودند که بنشینند و استراحت کنند. بعد یک ایرانی آمد و گفت باز نمیکنند! دیروز گفتهاند باز میکنیم، اما امروز گفتهاند میخواهیم استراحت کنیم. فردا بیایید. و جالب اینجا بود که هیچکدام از ایرانیها از این حرف ناراحت یا عصبانی نشد. همه خندیدند و کمکم پراکنده شدند.
شیراز من
حالا باید تا غروب خودم را در شهری خالی و تعطیل سرگرم میکردم تا دوستم بیاید دنبالم. رفتم سمت خیابان لطفعلی خان زند. یعنی همان خیابان اصلی مسجد. روی موبایلم نقشه را باز کردم و پیش خودم گفتم یکییکی میروم سمت مکانهای دیدنی همین اطراف، شاید یکیشان باز بود.
طول خیابان را گرفتم و بالا رفتم. نقشه بهم میگفت اگر بروم سمت خیابان زند، هم میتوانم ارگ کریمخان را ببینم و هم بازار وکیل را. اول به سمت ارگ رفتم. تعجب ندارد که بگویم بسته بود. فقط سعی کردم از دیوارها، خیابانها، کوچهها و تک و توک آدمی که میدیدم عکاسی کنم برای یادگاری سفرم به شیراز. انگار این همانچیزی بود که باید باشد. شاید لحظهی اول توی ذوقم خورد، فکر کردم که سفرم خراب شده و همهی چیزهایی که در موقعیتهای مشابه به ذهن آدم میرسد، اما از همان وقتی که کوچه مسجد را به مقصدی نامعلوم ترک کرده بودم، با خودم گفتم سفرت همین است. شهر خالیست و تو باید بسازیاش.
اینجا، بین کرکرههای پایین کشیده شده، توی آفتاب مطلق ظهر، توی خیابان خالی، داشتم چیزی را تجربه میکردم که حتما منحصربهفرد بود. حالا که بعد از چند سال به آن روز فکر میکنم، تصویرها در هم و مخدوشاند. حتی بعضی تصویرها، با خاطرات سفر دیگری به شهری دیگر مخلوط شدهاند. میدانم به سمت بازار وکیل رفتم. میدانم روزی توی فضای خالی یک بازار سرپوشیده، صدای قدمهایم را شنیدهام. اما نمیدانم این همان روزِ همان سفر بود یا روزی دیگر، جایی دیگر، یا شاید تصویریست از رویایی که در خوابی دیدهام.
اما طبق اسناد موجود از سفر که چند عکس گرفته شده با موبایلم است، آن روز همهی مغازههای خیابان لطفعلی خان و زند تعطیل بود، به جز یک پلاستیکفروشی، که آفتابه و لگن و اسباببازیهای ارزان داشت. از این مغازههایی که روز روزش هم به اجناسش محتاج نمیشوی. صاحبش پیرمردی بود که بیرون مغازه روی یک صندلی کوتاه نشسته بود و چرت میزد. روبرویش ایستادم و بدون حرف ازش عکس انداختم. اینجا یادم آمد چند ساعت است که حرف نزدهام. پس این آن سکوت و خلوتی بود که نیازش داشتم؟
حوصلهام سر رفته است
خلوتی خیابانها و مغازههای تعطیل و درهای بسته، یک ساعت اول جذاب و نو بود. اما بعد از آن، همهی خیابانها و دیوارها و درها شبیه به هم شدند. با اینکه همهچیز مختص شهری بود که در آن زندگی نکرده بودم، شهری که اولین و آخرین بار 9 سال قبل دیده و از یاد برده بودمش، اما تماشایش دیگر کاری نو نبود. نیاز داشتم آدمهای بیشتری ببینم؛ آرامش و خلوت، ایدهآل آن روزهایم بود، اما انگار آدم در هیاهوست که خلوتش را عمیقتر میسازد. فکر کردم شاهچراغ ممکن است باز باشد. چون به هرحال بیشتر از مکان دیدنی، جایی زیارتیست. روی نقشه دیدم که ۲۰ یا ۲۵ دقیقه پیاده راه است؛ پس حرکت کردم.
شاهچراغ؛ طرح آینه و رقص نور
اینکه بین راه چه دیدم را به یاد ندارم. اما حتما چیز قابل توجهی توی مسیر نظرم را جلب نکرده بود. فقط یادم است که نزدیکیهای شاهچراغ، یک زمین خالی بود و آدمهایی که بد نگاهم میکردند. شاید این را هم در خواب دیده بودم. به شاهچراغ رسیدم و باز بود! وارد حیاط که شدم، چون چادر نداشتم، بهم یک چادر سفید گلدار دادند و گفتند کولهام را باید تحویل امانتداری بدهم. بالاخره از شر آن بار به نسبت سنگین، بعد از ساعتها پیادهروی خلاص شده بودم. حالا انگار به جایی شبیه به خانه رسیده بودم؛ جایی که احساس راحتی میکردم.
شاهچراغ به نسبت شلوغ بود. انگار همهی آدمهایی که باید توی خیابانهای دیگر شیراز پخش میشدند، همه با هم در شاهچراغ جمع شده بودند. شاهچراغ از بیرون برایم شبیه به همهی مسجدها و زیارتگاههای دیگری بود که دیده بودم. حیاط و حوض و گنبد و گلدسته. اما پا که داخلش گذاشتم، همهچیز فرق میکرد؛ تجمع آینهکاریهای سقف و دیوارها، بازتاب نور لوسترهای بزرگ را چنان همهجا پخش کرده بود و به گوشهگوشهاش جلا داده بود، که در لحظه، شبیه به کسی که ناگهان با چیزی باشکوه مواجه شده باشد، حیرتزده ایستادم و ناخودآگاه، سر بالا کردم و سقف را نگاه کردم.
ترکیب رنگهای سبز و زرد و سفید، روی همهجا سایه انداخته بود. از اینجا به بعد، قدمهایم آرام بود و چشمهایم تیزتر. هر گوشه کسی کاری میکرد. کسانی ایستاده بودند و به در و دیوار دست میکشیدند، عدهای نشسته بودند و دعا میخواندند، بعضیها پا دراز کرده بودند و استراحت میکردند یا مشغول خوش و بش بودند، بچهها هم، بازی میکردند و میخندیدند.
شبیه به پیکنیکی که در فضایی روحانی برگزار شده باشد. بعد از آنکه خوب همهجا را دیدم و صداها را شنیدم و عطرها را بو کشیدم، نظرم به نورهای رنگی جلب شد و رفتم به سمتش؛ جایی که ترکیب نور آفتاب و پنجرههای رنگی، در دیوارهای آینهکاری شده، رقصی از نور ساخته بود. همانجا، کنار یکی از پنجرهها نشستم. هرچند خیلی زود بلندم کردند که میخواهیم عکس بیندازیم و سر راهم.
کمی آنطرفتر، کنار مادر و دختری نشستم و به دیوار تکیه دادم و چشمهایم را بستم. نیاز به استراحت داشتم و باید کمی ذهنم را منظم میکردم تا خوب فکر کنم. اما با صدای گریه دختربچهی کناری به خودم آمدم. بهانه میگرفت؛ با اینکه ازم بعید بود، مثل آدمبزرگهای واقعی، شکلاتی که توی هواپیما بهم داده بودند را به طرفش گرفتم و او با مکثی طولانی و با اجازه مادرش، شکلات را گرفت و دیگر گریه نکرد. حالا انگار آرامش و سکوت همهجا را گرفته بود. با اینکه هیاهوی جمعیت ساکت نشده بود، اما ذهن من آرام و ساکت بود. باز چشمهایم را بستم و نمیدانم چندوقت بعد، با صدای زنگ تلفنم بیدار شدم. دوستم بود و داشت میآمد دنبالم.
خانه و حافظیه؛ بیرون آمدن از خود
وقتی ماجرای نصف روز شیرازگردیام را برای دوستم تعریف کردم، فقط خندید. گفت اتفاق عجیبی نیست که همهجا تعطیل بوده. روز تعطیل مردم میخواهند استراحت کنند. و بعد که فهمید تا شاهچراغ را پیاده رفته بودم، اول سکوت کرد و بعد گفت «خیلی راه است که!» با دوستم به خانهشان رفتیم، وسایلم را گذاشتم، دوش گرفتم و استراحت کردم و هوا که داشت تاریک میشد، رفتیم سمت حافظ و یکی دو ساعتی را آنجا گذراندیم.
شهر تازه جان گرفته بود. توی راه دیدم که خیابانها شلوغتر است. حافظیه هم حسابی شلوغ بود. و من همچنان سر در نمیآورم که چرا حافظیه که یک جای دیدنی مثل بقیهی جاهای دیدنی است، اینقدر حال و هوای متفاوتی دارد. چطور میشود که آدم اینجا احساس میکند روح دیگری همراه با خود دارد؟ اگر نمیگفتند میخواهند تعطیل کنند، میتوانستم ساعتها آنجا توی سکوت بنشینم. اما باید برمیگشتیم خانه.
روز بعد، همهی آن خیابانها و جاهایی که سیزده فروردین خالی و تعطیل بود را دیدم. مردم را در شهر دیدم و توی خیابانها راه رفتم و با بعضیها حرف زدم و از بعضی جاها عکس انداختم، اما روز قبل را یک سفر مجزا از روزهای بعدش میدانم. آن روز بود که من خودم شهری که بهش سفر کرده بودم را ساختم و آن روز، برعکس همیشه، خودِ خودم بودم؛ واقعی و بدون فیلتر.