بازدید
۱۵۷
حتی دریچههای سقف میدلباس هم تاثیری روی هوای دمکرده ندارد. همه در حال خفهشدن هستند. راننده با مسئولیت خودش در اتوبوس را باز میکند. قسم میخورم که مولکولهای هوا جامد شدهاند. ایستا. بوی عرق فضا را پر کرده است. قوانین فیزیک در ساعت 1 صبح سوم فروردین 94، در این میدلباس بی معنی است. مسافران یکی یکی از عقب به جلو کوچ میکنند، به امید کمی اکسیژن. زهی خیال باطل. این جلوییها مدتها پیش همه را خوردهاند و فقط دیاکسیدکربن جا گذاشتهاند. هیچکس نای غرزدن هم ندارد. تصمیم جمعی گرفته شده است. تنها صدا، مربوط به موتور است. موتور ماشینی با 29 انسان آبپزشده در حاشیه دریای عمان بدون ذرهای نور.
همه چیز طبق برنامه پیش می رفت
ماجرا ساعاتی قبل شروع شده بود. دقیقا 12 ساعت پیش. هنوز در میناب بودیم و امید داشتیم ناهار خورده-نخورده راه میافتیم. جاسک انتظار ما را میکشید. مسیر زیادی قرار نبود طی کنیم. اتفاقات پیشبینینشده در هر سفری پیش میآید. این را همه میدانستند. برایش کمی صبوری موقع خریدن تور کنار گذاشته بودند. مساله از جایی شروع میشود که ذخیره صبر به انتها رسیده باشد. آنجا دیگر کسی خدا را هم بنده نیست. ماجرای سفر عید است. هیچ چیز نباید خرابش کند.
چهارشنبه سوری مدارک سفر را از آژانس تحویل گرفتیم. لیست مسافران را چک کردیم. به همهشان زنگ زدیم تا قبل از سفر جزییاتی را با هم مرور کنیم. بار اول نبود که دوتایی با هم توری را اجرا میکردیم. من و همسرم. اینبار از قبل خبر داشتیم که به دلایل مختلف، برنامه سفر پیچیده و شرایط سختی در پیش داریم. دو تور از دو شرکت گردشگری با هم ادغام شده بود و در لحظه آخر با تغییراتی در برنامه، قرار بود سفری بین آنچه که هر آژانس به مسافرینش فروخته بود اجرا شود. تا چند ساعت قبل از حرکت هنوز ماشین هم جور نشده بود.
علیرضا از اول هم موافق نبود مسئولیت چنین سفری را بپذیریم. برای من اما مقاصد سفر و درگیری با چالشی که میدانستم بی برو برگرد داریم، هیجانی ایجاد میکرد که نمیتوانستم از آن چشمپوشی کنم. پس اصرار کردم این عید را به این شکل بگذرانیم.
پنچرگیریای که پنچرمان کرد
شب سوم سفر را در میناب خوابیده بودیم. قرار بود صبح دیرترک، راهی جاسک شویم. بعد از آن هم قصد چابهار داشتیم. طولانیترین اقامت هم برای همین چابهار برنامهریزی شده بود. آخر شب زمانی که مسافران در هتل جهانگردی میناب جاگیر شدند، با علیرضا و دو سه نفر از مسافران شبزندهدار در حیاط نشستیم تا گپی بزنیم. راننده سراسیمه آمد که لاستیک پنچر است. باید صبح برای تعمیر آن راهی پیدا کند. نگران تعطیلی نوروزی بودیم. قول داد که کله سحر راهی شود. فکر کردیم چند ساعتی برنامه را کش میدهیم، تنوعی هم برای مسافران خواهد بود.
غافل از اینکه این راننده از آن بامرامها نبود. برنامه ویژهای داشت که به یک پنچرگیری ختم نمیشد. باید کسی یا رفیقی پیدا میکرد. در کنارشان چای میخورد و معجون شب بیداریاش را هم از آنها میگرفت. هفت صبح که خواستم بیدارش کنم، پسرش که همراهمان بود گفت که رفته است. خیالم راحت شد. صبحانه را خوردیم. اتاقها تحویل داده شد. مسافران ساکها را در لابی گذاشتند. هوا گرم و شرجی بود. ماجرا را توضیح دادیم و پیشنهاد کردیم از این فرصت استفاده کنند و گشتی در میناب و بازارش بزنند. ما هم در هتل ماندیم که کارهای اقامت جاسک را بکنیم.

عکس از علیرضا گودرزی
ساعت از 11 که گذشت دیگر استرس سراغمان آمد. هرچه به راننده زنگ میزدیم جوابمان را نمیداد. هزار فکر به سرم رسید. از اینکه بلایی سرش آمده تا اینکه ما را گذاشته و رفته است. خیالم راحت بود که پسرش آنجا است. اعتراف میکنم از جایی به بعد به چشم گروگان نگاهش میکردم. با مدیر فنی آژانس در ارتباط بودیم. دنبال ماشین جایگزین میگشتیم. گشت میناب هم تمام شده بود. مسافران دنبال جایی برای درازکشیدن یا نمازخواندن میگشتند.
با مسئولین هتل چانهزنی کردیم که بدون شارژ نیمروز اضافه، دو اتاق در اختیار ما بگذارد. به غیر از دمای گرم میناب، دمای جو بین مسافران هم داشت نگرانکننده میشد. کافی است این وسط یکی دو مسافر ناجور هم باشند. سمپراکنی میکند و بحث پول دادهشده و آژانس بد و لیدر تازهکار را وسط میکشد. بین مسافرها پچپچ راه میاندازد و دیگر درستکردنش کار حضرت فیل است.
ساعت 12 ظهر شد. پیشنهاد دادیم ناهار را همانجا در هتل بخوریم، به این امید که راننده بازگردد. پسرش را برده بودم در حیاط و میگفتم به پدر زنگ بزند. بعد از 10 بار بالاخره گوشی را برداشت. تلفن را از پسرک قاپیدم. “دقیقا کجایی؟”. برایم از نایابی پنچرگیری گفت و همه خدایان را قسم داد که در راه است. علیرضا با دست اشاره میکرد آرام باشم. همین الآن که مینویسم قلبم به شدت آن روز میتپد. “هرجا هستی برگرد. توقف بعدی فکری برایش میکنیم”. این آخرین صحبت ما بود تا ساعت 4 بعد از ظهر. آتش بین مسافران با هیچ آبی خاموش نمیشد. گنگ شده بودند و همه مشکلات عالم در همان لحظه یادشان آمده بود. یکی از آنها صدایم کرد. گفت تصمیمی دارند. تعدادی با هم دست به یکی کردند و با قاطعیت گفتند نمیخواهند امشب در جاسک بخوابند، پس یک سره تا چابهار برانیم.
بیشتر بخوانید: ترسناک ترین جاهای ایران ؛ راهنمایی کوتاه برای طرفداران سینمای وحشت
برنامه تور را عوض کردیم
خروج از هر برنامه قبلی مدتی مغز من را متوقف میکند. علیرضا مدیریت بحران بهتری دارد. گفت باید بررسی کند. مسیر را چک کردیم. 561 کیلومتر. میدلباس حداقل 8 ساعت زمان میبرد. با احتساب توقفهای بین راهی 10 ساعت طول میکشید. البته در عمل تمام محاسبات غلط از آب در آمد. با مدیر فنی صحبت کردیم و رضایت نسبی را هم گرفتیم “حتی یک نفر ناراضی بود، طبق برنامه پیش میروید”. مساله این بود که با حذف توقف در جاسک، برنامه دیدن گلفشانها که برای روز بعد برنامهریزی شده بود را از دست میدادیم. میدانستیم در صورت رضایت همه، باز هم دردسر خریدهایم.
همه جوانب را در همان جلسه جمعی توضیح دادیم. از ریسک نبود گازوییل تا خستگی و شبخوابی در میدلباس. گلفشان را با توجیه اینکه حالا چند قلپ گل ارزش دیدن ندارد، بیخیال شدند. چابهار مقصد جذابتری بود. کوتاه آمدیم. اقامت جاسک را کنسل کردیم. چند نوشیدنی انرژیزا برای خودمان و راننده خریدیم. خوراکی بین راهی را دو برابر کردیم و قرار شد یک کله برویم.
ساعت 4 بعدازظهر بالاخره آمد. انگار که “گودو” آمده باشد. خشم و شادی همزمان در من میرفت و میآمد. وقتی که تا صبح بدون نسکافه و انرژیزا راند و فقط چای با نباتش را خورد، فهمیدم که کجا بوده است. همینجا به آژانس پیام دادیم که دستمزد را کم کند. با خود راننده نمیشد درگیر شد. بارها را درون صندوق چپاند و بسمالله گفت. امید داشتم که دیگر به مشکلی نخوریم.
انرژیزای دوم را باز میکند. علیرضا. میدهد دستم. غم عمیقی وجودم را فرا گرفته است. نمیدانم از خستگی است یا بوی گرمای تن همه مسافران که در هم چپیدهاند. علیرضا روی پله مینشیند و من کف زمین. صندلی لیدرها دو دستی که نه، چهاردستی تقدیم مسافران شده بود. آنها هم سه نفره مثل نیمکت مدرسه در دهه 60 و70 “مهربانتر” نشستهاند. صدای مهستی و هایده با صدای آواز راننده تلفیق شده است. بغض من هم وسط وسط گلو.

عکس از علیرضا گودرزی
شهرهای سر راه به سختی گازوییل داده بودند. قاچاق گازوییل مصیبتی بود جانکاه. کولر ماشین باید خاموش بماند. هنوز تا چابهار راه زیادی داریم. بازیها ته کشیده. آن مسافر بذلهگو هم تمام هنرش را به خرج داده است. یکی هم آن وسط گفته بود که اشرار در راه خواهند بود. یاد دیالوگ هما روستا میافتم. در سکانس اول فیلم مسافران”ما به تهران میرویم، ما به تهران نمیرسیم. ما همگی در راه میمیریم”. با خودم جمله را مرور میکنم. چابهار را هم جایگزین تهران.
تا قبل از شام همه چیز خوب بود. کولر روشن. غروب را هم در ساحل سیریک دیده بودیم. سمبوسهها را هم خورده بودند. هوای لب دریا کمی اعصابها را سر جایش آورد. در جاسک غذای جانانهای به حساب تور خورده بودیم. همه اینها کیفیت تصمیم را تضمین کرده بود. با مدیر فنی در تماس بودیم. او هم با میزبان محلی در چابهار. چند ساعتی زودتر میرسیدیم و باید مطمئن میشدیم جایمان میدهد. به نظر امن بود، تا اینکه بعد از شام، فهمیدیم گازوییل دیگر جیرهبندی است. کولر خاموش شد. گرما یواشیواش داشت دشمن میشد.
بیشتر بخوانید: سفرنامه جنوب ؛ مردمانی صمیمی، هوای گرم و غذاهای تند
کهیر، جایی که بلوچستان را شروع کردیم
نسکافه را دستم میدهد. لبخند دارد. بهترین تورها را با او اجرا کردهام. مهارتهای متفاوتی داریم. او راه و جاده را می شناسد، من هماهنگی اقامت و غذا را. او زور دارد بارها را بردارد، من حال دارم بازی کنم. او آتش را به راه میاندازد من چای را دم میکنم. من عصبانی میشوم او آرامم میکند. او کلافه میشود، من به مسیر برمیگردانمش. لیدر این تور هرکس جز ترکیب ما بود، ماجرا از این هم خرابتر میشد.
به شهر کهیر میرسیم. پاسگاه ورودی شهر حتی از کیوسک خارج نشد. پنجره را باز کرد و قصدمان از حضور در آنجا را میپرسد. خیلی هم در چککردن مدارک مصر نیست. محل مسجد را پرسوجو میکنیم. صف طویل مسافر خسته و کلافه جلوی تنها توالت تشکیل میشود. دور مسافران را هالهای سیاه میگیرد از پشههایی به درشتی یک بند انگشت. از همان لحظه اول بدون سلام، نیش بزرگشان را درون بدن این انسانهای خسته و درراهمانده میکنند. کف دست است که به بدن و صورت کوبیده میشود. فایدهای هم ندارد. فردای همین روز است که داروخانههای چابهار را دنبال کالامین میگردیم.

عکس از علیرضا گودرزی
هرکس از دستشویی خارج میشود، کمی آرام گرفته و میتواند اطراف را ببیند. مسجد زیبای اهل تسنن کهیر، توجه همه را جلب کرده است. روی سکوی جلوی در مینشینند و پاهای تاشده در میدل باس را دراز میکنند. نیم ساعت بعد حرکت میکنیم. اینجاست که نوشابه انرژیزای سوم را باز میکند. تمام آن سفر را با همان انرژیهای مصنوعی زنده ماندم. از جاسک بود که دیگر معده درش را بست و گفت تا برنگردی به خانه، شانسی برای فروکردن لقمهای در من نداری.
چابهار، دستنیافتنیترین مقصد عالم
نمیرسیم. هر کار که میکنیم نمیرسیم. داستان صوتی شازده کوچولو دو بار پلی میشود. بار اول همه بهبه و چهچه کردند و سعی کردند بخوابند. بار دوم دیگر کلافهاند. میآیند و میپرسند کی میرسیم، مثل من که در کودکی همین سوال را از مادرم مکررا میپرسیدم. نمیدانیم. دیگر آنقدر کش آمدهایم که نای رسیدن هم نداریم.
حدود 6 صبح میرسیم. اواخر مسیر یکسره با راننده حرف زدهایم. معجزه معجون تمام شده است. صاحب خانه محلی در روستای طیس، یک اتاق در اختیار ما قرار میدهد. اینبار دیگر بحث بغض یا یک عصبانیت سطحی نیست. ماجرای 29 انسان در یک اتاق است. باورمان نمیشود. ما حداقل به سه اتاق نیاز داریم و چهارمی هم باشد کمی راحتتر میخوابیم. اتاق دوم را با التماسهای من میدهد. مسافران کمی دراز میکشند. میدانم جنگ وحشتناکی با آنها، صاحبخانه و مدیر فنی آژانس در پیش دارم. فعلا از خیر این ماجرا میگذرم. باید صبحانهای تهیه کنیم. من و علیرضا به همراه پسر بزرگ میزبان راهی میشویم تا مواد لازم برای صبحانه را بخریم.
بیشتر بخوانید: قهوههایی که در شهرهای مختلف خوردم!