اولین بار همینجا بود که دیدمش. البته دقیقا همینجا که نه. سفرمون از ایستگاه قطار شروع شد. از اون روز بیش از ده سال میگذره اما هنوز هم که هنوزه وقتی وارد ایستگاه راهآهن میشم دلم هوای اینجا رو میکنه. هوای قدم زدن در سرزمین کلوت ها. کلوت شهداد.
هوای همیشگی سفر به کلوت شهداد
نشسته بودیم و داشتیم سومین قسمت رادیو جولون رو ضبط میکردیم. از اینکه چطور میشه به کرمان رفت و چه جاهاییش رو باید دید. کلوت شهداد رو گذاشته بودیم برای انتهای کار. وقتی از اون سرزمین حرف میزدیم ناخودآگاه دلم دوباره پرکشید و آخرِ ضبط یهو به کیمیا گفتم، پایهای بریم کلوت شهداد؟
کیمیا خندید و گفت ایول چه پایانبندی خوبی. اما من شوخی نمیکردم. دلم کرمان میخواست.
صبح به صبح، از خونه که میزدم بیرون تا برسم به شرکت، هدفون رو میذاشتم توی گوشم. از پنجره تاکسی زل میزدم به آدمهای عبوسی که اول صبح داشتند میدویدند تا به سر کارشون برسند و تاخیر نخورند و غرق آهنگ میشدم:
«میروم تا از لب آتشفشان، چند خوشه گندم بریان بچینم. سر سفرهای به وسعت دل سبز کویر آب، نان، ریحان بچینم»*
شاید کسی که لوت نرفته و درباره اونجا نخونده این کلمات به نظرش عجیب بیان. آتشفشان؟ لوت؟ جالبه که تا صحبت از آتشفشان میشه همهمون یاد دماوند و سبلان و دیگه نهایتا بزمان بیفتیم. اما درست در دل همین کویری که انتظاری جز دشت صاف و پلیگونهای نمک ازش نداریم، سه تا دهانه آتشفشانی قرار دارند که از دو میلیون سال پیش همینجا جا خوش کردهاند. آتشفشانهایی که به خاطر فشار صفحههای عمان و مکران به وجود اومدند و درست روی گسل نایبند، مواد مذاب رو راهی زمینهای اطرافشون کردند و حالا، خاموش و سر به زیر، وسط منطقهای که این روزها بهش گندم بریان میگن آروم گرفتهاند.
تا وقتی به شرکت برسم بارها و بارها توی خیالم از کرمان تا لوت سفر کرده بودم و مشامم پر بود از بوی بزقرمههای چرب و خوشمزه اون سرزمین.
آغاز سفر؛ قطار کرمان
قطار کرمان رو خیلی دوست دارم. برنامه حرکتش به نظر من یکی از بهترین برنامههای ممکنه. ظهر راه میافته و اجازه میده بعد از بدو بدوهای رسیدن به قطار و پیدا کردن کوپه و جا به جا کردن بارها، کمی استراحت کنی. عصر که میشه دیگه خبری از دود و شلوغیهای شهر نیست و مسیر از دل دشتها و تپههای مرکزی میگذره. استراحتت رو که کردی کمکم شروع میکنی به قدم زدن توی قطار و سر زدن به کوپههای دیگه و مهمونی رفتن. اصلا تمام کیف قطار به دستهجمعی سفر کردنشه.
یادمه برق نگاهش توی یکی از همین دورهمیهای توی کوپهها به دلم نشست. همه جمع شده بودیم توی یه کوپه. چیزی نزدیک به بیست نفر. مامور قطار که اومد آمار شام رو بگیره باورش نمیشد. از همه جای کوپه آدم آویزون بود. چند نفر خودشون رو به زور جا داده بودند روی صندلیهای پایین. چند نفر از تختهای بالا آویزون بودن و حتی یکی دو نفر هم روی نردبون ته کوپه نشسته بودند تا همه دور هم جا بشیم. و بعد بازیها شروع میشد. پانتومیم، اسمبازی، مافیا. و من سعی میکردم هرچه زودتر نوبتم رو بازی کنم تا دست بچرخه و به او برسه. خندههاش. چقدر سخت بود دزدیدن نگاه وسط جمع.
صبح نرسیده به کرمان با صدای مامور سالن قطار بیدار میشی که میکوبه به در و بلند بلند میگه «ملحفهها رو جمع کنید.» من عادت دارم شب تا جای ممکن توی قطار دیر بخوابم. عاشق راهروهای ساکت و خلوت قطارم. البته ساکت که نه. منظورم نبودن صدایی بجز صدای تکراری و آرامش بخش قطاره. کمکم سر و صدای آدمها و گریه بچهها و رفت و آمدها میخوابه. در کوپهها بسته میشه و بعد من میمونم و صدای قطار و ستارههایی که توی تاریکی شبِ دشتهای توی مسیر میدرخشند. دریچه کوچک بالای پنجره رو باز میکنم و هوای سرد بیرون رو نفس میکشم. بدون موسیقی، بدون حرف. فقط و فقط خیره میشم به مسیر و ستارهها.
ایستگاه قطار کرمان بیرون شهره. پات رو که از قطار میذاری بیرون سرمای استخونسوز کویر بهت خوشآمد میگه. آبی آسمون اما اون چیزی نیست که ما توی شهرهای پردودمون بهش عادت داریم. آبیش انگار درخشان و تمیزه. و این آسمون صاف و پاک نوید میده که چندروزی قراره زندگی واقعی رو تجربه کنی.
با اینکه کرمان و بازار گنجعلیخان رو خیلی دوست دارم، اما ترجیح میدم توی برگشت توشون قدم بزنم. اول سفر روحم توی شهر بیقراره. عین بچهای که قراره عصر ببرنش پارک و از صبح آروم و قرار نداره. دلم میخواد زودتر بزنم به جاده.
وقتی راهی لوت میشی انتظار چنین مسیری رو نداری. کمی که از کرمان فاصله میگیری جاده شروع میکنه به ارتفاع گرفتن و کمکم کوهستانی میشه. همیشه این نقطه از مسیر، دیدن بُهت همسفرهام برام جذابه. انتظارشون اینه که یه جاده کویری و صاف رو طی خواهند کرد تا خود لوت. اما خبر ندارند که در میانه مسیر باید از سرزمینی کوهستانی و سردسیر گذر کنند. توی اون گرمای بیوقفه روز کرمان، سیرچ مثل یه دریچهای به بهشت میمونه که نمیشه ازش گذشت.
از خود جاده که نگاه میکنی، پاییندست یه دره کوچک سبز میبینی که کنار رودخونه امتداد پیدا کرده. اما از همون جا هم مشخصه که اون وسط انگار یه درختی با بقیه فرق داره. به طرز مشهودی سرش رو آورده بالاتر از همه درختهای اطرافش و داره زلزل توی چشمت نگاه میکنه. نگاهش ولی از خشم نیست. اتفاقا از مهربونیه. داره دعوتت میکنه تا بری و کنارش دمی بشینی و به قصههاش گوش بدی. سینهاش پر روایتهایی از کاروانها و مسافرهای قدیمیه. نه صد سال و دویست سال. بلکه چند هزار ساله که این درخت استوار اینجاست. باید از توی کوچه باغهای روستا بگذری تا برسی بهش.
اگر فصل مناسبش بری، یعنی اواخر پاییز، دو طرف کوچه باغ پره از درختهایی که انارهای سرخ و آبدارشون از دیوارها زده بیرون و به عابرها چشمک میزنه. هنوز یادمه که بدون اینکه کسی شک کنه، سرخترین و تردترین انار سبد رو دادم بهش. بماند که یکی از رفقاش شیطنت کرد و باعث شد که همه به منی که خودم رو زده بودم به کوچه علیچپ بخندند. اما مهم نبود. مهم این بود که اون وسط خودش هم میخندید و انار رو میشکافت.
مطمئنم خیلیهامون داستانهایی که سرو چندهزارساله سیرچ تعریف کرده رو شنیدیم. کجا؟ توی تلویزیون. از زبون همون بچه تخسی که یه دوچرخه قراضه داشت و دوست داشت شاعر بشه. هوشنگ مرادی کرمانی، قصههای مجید رو وقتی درست در چندمتری همین سرو زندگی میکرد توی ذهنش پرورونده بود. اینجا خونه پدری مرادی کرمانیه و این درخت جایگاهی برای ساعتها نشستن و فکر کردن به قصههایی که قرار بود سالها بعد بنویسه و خاطره جمعی یک نسل رو شکل بده.
ماشین روی خط عابر ترمز میزنه و راننده نگاهی خشمناک میندازه اما من حواسم جای دیگهایه:
«میروم یاد بگیرم، که بمانم، مثل دیرینه درفش سبز شهداد، بمانم. مثل سرو سیرچ، آزاد بمانم»*
توی میدون آرژانتین قدم میزنم و این بخش از ترانه توی سرم بارها و بارها تکرار میشه. شهداد. دروازه ورودی یکی از عجیبترین بیابانهای دنیا که خودش از دور مثل یه باغ بزرگ و سرسبز به نظر میرسه. وقتی از بلندیهای سیرچ میگذری و سرازیر میشی سمت چاله لوت، از دور میتونی یه واحهسرسبز رو تشخیص بدی که وسط دل کویر جا خوش کرده. شهری پر از نخلستانهای زیبا و مردمانی که از دیرباز میزبان آخرین اردوگاه کاروانیان قبل از ورود به لوت بودهاند.
جالب اینه که بعد از یکسری کاوشهایی که سال چهل و شش توی این منطقه صورت گرفت مشخص شد که قدمت شهداد بیش از اون چیزیه که ممکنه آدم تصور کنه. آثار پیدا شده مثل گورستان و سفال و کلی وسیله دیگه نشون میده که قدمت زندگی شهری در این منطقه به 3هزار قبل از میلاد میرسه. یعنی حداقل پنجهزار ساله که آدمها شهداد رو میشناختند.
جذابترین چیزی که از حوالی شهداد پیدا شده هم به درفش شهداد معروفه. یه صفحه منقوش فلزی به ابعاد ۲۳ در ۲۳ سانت که پر از نقوشی مثل درخت نخل، چند آدم در ابعاد مختلف، گاو و شیر و مار و چیزهای دیگه است. اما هیجانانگیزترین بخشش یه پرنده فلزیه درست بالای میله پرچم قرار گرفته و خیلیها اون رو نماد سیمرغ میدونند.
این روزها به همت مردم محلی، شهداد پر از اقامتگاههای خوب و استانداردیه که میتونن میزبان افرادی باشند که از راههای دور سراغ لوت اومدهاند.
شب رو توی کومههای اقامتگاه صبح میکنیم و میریم به سمت لوت.
نمیدونم برای بقیه آدمها نماد امید به زندگی و تلاش برای زندهموندن چیه؟ اما اگر کسی از من بپرسه که به نظرش شکوه تلاش برای زندگی رو کجا میشه دید بدون شک میگم بین تلگزهای لوت.
درخت گز درخت عجیبیه. یه گیاه شورپسند که میتونه توی خشکترین و شورترین بیابونها رشد کنه. برگهای باریک و سوزنیشکل داره و هرجایی که توی خاکش اندکی رطوبت باشه میتونه رشد کنه. اما اگر شرایط خاصی فراهم باشه این درختهای گز میتونن پدیده جالبی رو به همراه باد و خاک ایجاد کنند.
بهش گفتم بیا اینجا کنار این شاخههای گز وایسا تا ازت عکس بگیرم. باد اندکی میومد و موهاش تاب میخورد. هی به بهونه زاویههای مختلف ازش میخواستم که تکون نخوره. ویزور دوربین راحتترین جایی بود که از توش میتونستم بدون دغدغه بهش زل بزنم. ترکیب برگهای سوزنی گز و موهاش و دشت پهناوری که پشتش تا چشم کار میکرد ادامه داشت، تصویر بدیعی درست کرده بود.
داشتم برای بچهها توضیح میدادم که این تپههای خاکی که شبیه گلدون برعکس میمونن و بالاشون چندتا درخت گز تنومند میبینید یکی از عجیبترین پدیدههای لوتاند. توی لوت بادهای خاص فصلی میوزه و ماسهها رو از کیلومترها دورتر با خودش بلند میکنه و به سمت شرق میاره. توی این منطقه بادها با برخورد به درختچههای گز بخشی از ازن ماسهها رو پشت سر درخت جا میذارند. به خاطر رطوبتی که این ذرات ماسه با خودشون دارند، روی هم دیگه انباشته میشن و کمکم روی گز رو میگیرند. اما گز سرسختتر از اونه که زندگی رو به این راحتی رها کنه. درنتیجه گز هم پا به پای اینکه این تپهها بلندتر میشند، قد میکشه و برگهاش رو به نور میرسونه. این روند طی سالیان سال باعث شده که این تپهها اینجا به وجود بیان. البته که این پدیده توی صحراهای آفریقا هم هست و بهشون میگن نِبکا. اما ارتفاع نبکاهای لوت که گاهی به ده، دوازده متر هم میرسه در برابر نبکاهای دو، سه متری صحاری آفریقا منحصر به فرده. مردم محلی به این تپهها تلگز میگن و معتقدند این تپهها حاصل تلهایه که گز برای باد و ماسه میذاره تا بتونه بیشتر قد بکشه.
بچهها رو صدا میکنم تا ادامه مسیر بدیم. از تلگزها که پایین میام با خودم فکر میکنم هر قدم از این خاک عجایب خاص خودش رو داره و ما تازه فقط اول راهیم.
نمیدونم تا حالا توی یه قنات رو دیدین یا نه؟ آدم وقتی توی دالونهای باریک و نمناکش قدم میزنه فقط و فقط یه چیز توی خاطرش میاد. چطور با اون امکانات کم این همه راه رو دالون کندهاند. فکر اینکه میشه آب رو زیر زمین، کیلومترها انتقال داد اولین بار به ذهن کی رسیده؟ از اون مهمتر اون مردمی که وقتی این ایده رو شنیدن نگفتن بهش «ول کن عامو کی حال داره اینقدر چاه بکنه» و همراهش شدن کیا بودن. شاید نتونیم هیچوقت جواب قطعی برای این سوال پیدا کنیم چون این فن اونقدر قدیمیه که با تاریخ و فرهنگ مناطق کویریمون عجین شده. اما هرچی که هست میدونیم این فکر بکر زندگی رو طی قرنها توی ایران زنده نگه داشته.
یکی از بهترین قناتهایی که قبلا میشد رفت درونش رو دید قنات شفیعآباد بود که از سی، چهل کیلومتر دورتر از دل کویر شروع میشه و میرسه به زیر قلعه یا همون کاروانسرای قدیمی شفیعآباد.
هرچی صداش کردم جواب نداد. نگران شده بودم. دیدم از دور صدای خنده و همهمه میاد. رفتم دیدم چهارتایی رفتهاند توی باروی گوشه قلعه تا کاروانسرا رو از اون بالا ببینن. اما حالا موقع پایین اومدن گیر کرده بودن. بهشون تاکید کرده بودم که نرن اونجا و خطرناکه اما الان نمیدونستم باید عصبی باشم؟ بخندم؟ دعواشون کنم؟ اما خب، دلم که نمیاومد. با هزار زحمت دونه دونه اومدن پایین، رفتیم نشستیم کنار جویی که از دل قنات بیرون میومد و شروع کردیم به شستن دست و رو و لباسهامون. نمیدونم خودش میدونست رگهای دستهاش اینقدر قشنگه یا نه؟
دیگه چیزی نمونده بود تا برسیم به اون جایی که برای من یکی از وهمانگیزترین جاهای دنیاست. از شفیعآباد که راه میافتی یه جاده صاف زیر پاته که تا چشم کار میکنه ادامه داره. سی چهل کیلومتر که میری جلوتر کمکم یه تصویر محو از دور توی افق معلوم میشه.
نمیدونم تا حالا شده از سمت کویرهای دبی به سمت شهر بیاید؟ یا شاید عکسهاش رو دیده باشید حداقل. دیدید که از دور مثل اینه که تمام اون برجهای سر به فلک کشیده یهو از دل کویر بلند شدهاند و قد کشیدهاند؟ اینجا هم درست همون حس رو به آدم میده.
هرچقدر نزدیکتر میشی، از دور برجهای کوچک و بزرگی رو میبینی که توی دوردست از زمین سر بر آوردند. انگار داری توی یه فیلم آخر زمانی که همه دنیا نابود شده و تو و همراهانت آخرین بازمانده انسانها هستید، به یه شهر متروک قدیمی نزدیک میشی که روزگاری برو بیایی داشته اما الان ساکت و خاک گرفته، وسط دل کویر فقط ساختمونهاش ازش باقی موندهاند.
نزدیکتر که میشی کمکم این ساختمونها برات نمایانتر میشن. هرکدوم یه شکل و حال منحصر به فرد خودشون رو دارند. یکی مثل یه مخروط برعکسه، اون یکی شبیه یه دودکش خیلی بزرگ و چند متر اونطرفترش یکیشون انگار نمونه خاکی برج آزادیه.
کلوت ها عوارض زمینشناختی عجیب و غریبی هستند. تپههایی که یه روزی درست مثل هر تپه خاکی دیگهای بودند اما در مرور زمان، بادهای نامرد صد و بیست روزه سیستان که از شمال غربی راه میافتند و به سمت سیستان میوزند، ذره ذره تن نحیف این تپهها رو تراشیدهاند و با خودشون بردهاند. فرسایش بادی و البته گاه آبی، باعث شده تا کمکم این تپهها لاغر و لاغرتر بشن و این شکلهای عجیب رو به خودشون بگیرن. حتی وقتی روی نقشه از بالا به این منطقه نگاه کنی، قشنگ میشه مسیر باد رو لابهلای خطوط کلوت ها تشخیص داد.
در تمام این سالهایی که قدم به سرزمین کلوت شهداد گذاشتهام با خودم فکر کردهام که فرسایش باد رو میتونم درک کنم اما داستان فرسایش آبی چیه؟ مگه چقدر ممکنه بارون بباره؟ و اینکه اگه بارون باشه مگه رد فرسایش نباید عمودی باشه. پس چرا اینجا انگار رودخونه بوده؟ تا اینکه امسال یه خبر عجیب و غریب پخش شد. وسط کلوتها دریاچه درست شده!
تا وقتی که با چشمهای خودم ندیده بودم باورم نمیشد که این همه آب وسط کلوت ها جمع شده. البته که بعدا فهمیدم این اتفاق سابقه تاریخی هم داره اما خب اولش خیلی برای همه عجیب بود. یه دریاچه درست وسط کویر لوت.
داشتم از شهر خیالی کلوت ها میگفتم. وقتی ماشینها رو لب جاده میذاری و میزنی به دل کلوت ها، تازه عظمت این سازههای خاکی عجیب رو حس میکنی. قدمزدن مابین کلوتها همیشه من رو یاد اسکایواکر جوان توی مجموعه فیلمهای جنگ ستارگان میندازه که داره توی یه سرزمین خشک و کویری بین باقیمونده سفینههای غول پیکر باستانی راه میره. اینجا هم بزرگی کلوت ها همون حال و هوا رو برای آدم ایجاد میکنه. با این تفاوت که اینجا نه خبری از مسابقه فرمول1 فضایی هست و نه استاد اوبیوانی اومده تا راه سعادت رو نشونت بده.
نزدیک جاده همیشه یه تعدادی گردشگر شادِ شاد هستند که سر و صدا و موزیکهای بیمحلشون اجازه نمیده تا از فضا استفاده درست رو بکنی. برای همین تا به کلوتها میرسیم، یه بادگیر کوچولو برمیدارم و میرم به دل کلوتها. تا میتونم دور میشم تا دیگه نه آدمها رو ببینم و نه صداشون رو بشنوم. توی سکوته که تازه میتونی صدای همهمه این شهر خیالی رو بشنوی. صدای باد که بین کلوت ها زوزهکشان رد میشه و انگار داره صدای کاروانیانی رو که قرنها از این مسیر عبور کردهاند رو به گوش آدم میرسونه.
اون روز اما خودمون بودیم و خودمون. کمی قدم زدیم و طبق عادت هر گروهی یکی از کلوتها رو انتخاب کردند و رفتند بالا تا بتونن غروب رو از بالای کلوت ببینند. من برعکس همیشه، این بار نرفتم دورترین کلوت رو انتخاب کنم. اتفاقا درست رفتم روی کلوتی که کمی عقبتر از کلوتی بود که اون روش نشسته بود. اینجوری میتونستم تمام مدتی که خورشید داره توی افق فرو میره بهش خیره بشم و تلالو نور طلایی رنگ خورشیدِ دم غروب رو روی موهاش ببینم. خیره بشم به جزئیات تصویر ضدنورش که داره روی کلوت قدم میزنه و بعد میشینه و نگاهش رو میدوزه به افق. اون هم درست داره همون منظره غروب رو میبینه اما برای من تصویر اونه که غروب کلوت ها رو زیباتر کرده.
خورشید که پایین میره، سایهها قد میکشند و حالا اینجاست که اوج شکوه شهر کلوت رو میشه دید. نور سرخ خورشید، سرخی خاک کلوت ها رو صدچندان میکنه. انگار که چهره شهر از شرم حضور ما سرخ شده. خورشید که پایین میره، سایه و روشنِ روی پستی بلندیهای اطراف حال و هوای غریبی ایجاد میکنند. تا چشم کار میکنه کویر ادامه داره و کلوت ها انگار تا ابد به سمت غرب گسترده شدهاند.
اما برای منی که شیفته آسمون شبم، جادوی لوت داره تازه شروع میشه.
آسمون لوت با هر آسمونی که تا حالا دیدی فرق داره. اونچنان شفاف و تمیزه که انگار واقعا به زمین نزدیکتره. چند دقیقه بعد از غروب، اولین ستارهها شروع میکنن توی گرگ و میش سرمهای آسمون نمایان شدن.
اگر خوش شانس باشی و اون موقع زهره در آسمان شامگاهی باشه، طبیعتا اولین چیزی که همه میبینند زهره است که مثل یه پروژکتور پرقدرت شروع میکنه به درخشیدن. حالا که دیگه خورشید توی آسمون نیست تا نور بیکرانش رو بر هر چیزی غالب کنه، دیگه نوبت زهره است که با اون درخشش سحرانگیز زرد و سفیدش توی پس زمینه سرخ و بنفش و سرمهای آسمون دل هرکسی که میبیندش رو ببره. بعد کمکم نوبت باقی ستارههاست. به مرور جبار رو میبینی که حکمرانیش رو به آسمون شب زمستون شروع میکنه و کنارش میشه پرنورترین ستاره آسمون یعنی شباهنگ رو دید.
اگر به من باشه دوست ندارم تا صبح از آسمون کلوت ها دل بکنم. اما باد سرد لوت داره یواش یواش شروع به وزیدن میکنه و یادت میاره وسط زمستون، کل روز رو به تیشرت گشتی و حالا وقتشه که برگردی به تنظیمات کارخونه.
تفاوت دما، درست چند دقیقه بعد از غروب خورشید اونقدر زیاده که باورت نمیشه تا همین چند ساعت پیش داشتی از گرما هلاک میشدی. همیشه توی بچهها یه انسان بامزهای پیدا میشه که توی سرمای شب لوت بگه: «بابا مگه نمیگن اینجا گرمترین نقطه زمینه؟ پس چرا اینقدر سرده؟» و منی که همیشه میمونم که باید توضیح بدم که این جمله اشتباهه یا نه.
چندین سال پیش، یه بندهخدایی که چهره شناخته شدهای هم بود، توی یه برنامه تلویزیونی گفت که منطقه گندم بریان گرمترین نقطه زمینه و توش حیات وجود نداره و کلی داستان دیگه که اونوقتها خیلی هم معروف شد. باورکردن این حرف هم سخت نبود. وقتی توی گندم بریان قدم میزنی ناخودآگاه حس میکنی توی یه سیاره دیگهای. سرتاسر زیر پات پره از خرده سنگهای سیاهرنگی که تمام دشت اطرافت رو پوشوندن. وقتی از دور نگاه میکنی فکر میکنی اینجا از فرط گرما آتش گرفته. خیلیها میگن که کاروانهای قدیم، اگر اینجا کیسههای گندمشون رو روی زمین میذاشتن، گندمهای ته کیسهشون برشته میشده و به همین خاطر به اینجا گندم بریان میگن. اما هرچی که هست، با وجود منظره ترسناک و دمای خیلی زیادی که اینجا داره، گرمترین نقطه زمین نیست.
اصلا گرمترین نقطه زمین چیزی نیست که ثابت باشه و بشه به همین راحتی هم اندازهگیریش کرد. داستان این ادعا از کجا میاد؟ از اونجایی که به دست یکسری از دانشمندان ناسا، بین سالهای ۲۰۰۳ تا ۲۰۰۹ یک تحقیق هفت ساله انجام میشه که توی اون، منطقه چاله مرکزی لوت 5 سال رکورد گرمترین سال رو داشته و با ثبت دمای ۷۰/۷ درجه سانتیگراد در سال ۲۰۰۵ هنوز هم رکورددار محسوب میشه. اما این منطقه «چاله مرکزی لوت» نه تنها گندم بریان نیست، بلکه کیلومترها با این منطقه فاصله داره و توی ۷۵ کیلومتری شرق شهداده. جایی که دسترسی بهش خیلی سخته. اما متاسفانه آدمها براشون سخته چیزی رو که دوست دارند باور کنند رو توی ذهنشون عوض کنند.
اینجور وقتها اول یه دور تمام این حرفها توی کلهام مرور میشه و بعد با خودم فکر میکنم که چه کاریه حالا عیش رفیقت رو که با این تیکه خودش خیلی حال کرده و داره میخنده رو منغص کنی؟ واسه همین لبخند میزنم و میگذرم.
وقتی داریم توی تاریکی شب توی جاده برمیگردیم سمت اقامتگاه یاد آهنگی میافتم که زمزمه روزهای قبل از سفرم بود:
«میروم سمت رنسانس قنات، در غریبستان لوت
میروم تا رد پنهان حیات، در گُمستان کلوت
میروم زیبا شوم، نفسی تازه کنم، احیا شوم، در شبستان ستاره و سکوت…»
بند آخر شعر توی سرم هی تکرار میشه. با خودم فکر میکنم که پر بیراه هم نمیگه. من توی همین کلوت ها زیبا شدم.
سرم رو میچسبونم به شیشه سرد ماشین و خیره میشم به هیبت تاریک و وهمانگیز کلوتها. ده سال پیش، درست توی همون غروب لوت بود که حس کردم چیزی توی وجودم فرق کرده. یه چیزی بهم میگفت دیگه امکان نداره وقتی میای اینجا یاد چشمهاش نیفتی. و لعنت که درست میگفت.
من دلم رو توی یه غروب زیبا در شهر خیالی کلوت، روی همون کلوتی که از همه بلندتره، پیش دخترکی با خندههای رویایی جا گذاشتم.
*شعرها از ترانهی کلوت از گروه خورشید سیاه برداشته شدهاند.
این بود سفرنامه سالار موسوی در سایت پینورست! شما هم سرزمین کلوتهای شهداد را دیدهاید؟ شب در تماشای ستارههایش غرق شدهاید؟ این نزدیکی دیگر چه شگفتی دیدهاید؟ شما هم در کویر عاشق شدهاید یا شعر گفتهاید؟ داستان خود را برای ما در قسمت نظرات بنویسید.