من از آن دسته آدمهای روزم. صبحها زود بیدار میشوم. مهمترین کارهایم را روزها انجام میدهم و معمولا بعد از غروب آفتاب خاموش میشوم. شاید به نظر بیاید از همچین آدمی لذت بردن از شهرهایی که با زندگی شبانه تعریف میشوند بعید باشد. یا اقلا اگر قرار باشد لذت هم ببرد آن لذت قرار نیست آنقدری باشد که بعدا بخواهد در موردش بنویسد یا کسی را به تجربهاش ترغیب کند.
راستش من خودم هم نمیدانم با این روحیه چطور است که عاشق شبهای اهوازم. یا چرا صبح رشت با آن همه رنگش را به اندازه شبهای میدان شهرداری دوست ندارم. گاهی فکر میکنم عشقم به روزها را از آن نیمه محافظهکار وجودم دارم و شبهای زنده این شهرها آن چیزی هستند که میخواستم و میخواهم باشم اما نیستم.
انگار شهرهایی که زندگی شبانه دارند آنقدر قوی بودهاند که سیاهیهایشان را بپذیرند و زیبا ببینند. این هنر را خیلی از شهرها ندارند. مثلا پراگ هم شبهای زنده دارد اما آن پل چارلزی که روزهایش دلبری میکند شبها چیزی جز چند بنای نوک تیر گوتیک و مجسمههای ترسناک در مه فرورفته ندارد. یا شبهای آمستردام، با همه زنده بودنش هیچوقت حال خوب شبهای کراکوف را نمیسازد.
اینجا قرار است در مورد زندگی شبانه شهرهایی بنویسم که دوستشان دارم. از بین آن دوستداشتنیها خارجیهایشان را فاکتور گرفتهام و از بین ایرانیها به سه تا بسنده کردم.
اگر از مسافران رشت بخواهید در موردش بگویند احتمالا حرف زدن از شب شهر گزینه آخرشان است. رشت روزهای شاعرانهای دارد. مِه همه رنگهایش را در هم محو کرده و تند و تیزیها را گرفته. بوی تازگی بازار و خیابانها حال آدم را جا میآورد. آواز فروشندگان در بازار ترهبار را باید وقتی شنید که میوهها زیر نور خورشید برق میزنند. طعم آن غذاهای خوشمزه بدون دیدن رنگ و لعابشان وقتی آفتاب روی سفره پهن شده چیزی کم دارد. اما من میگویم همه این قشنگیها یک طرف و شبهای رشت یک طرف.
این را فقط وقتی درک خواهید کرد که یک شب تعطیل را در یکی از هتلهای میدان شهرداری صبح کنید. اتاق رو به خیابان داشته باشید و البته شبیه من از آن آدمهای روز باشید که فکر میکنند اگر یک شب را نخوابند آسمان به زمین میآید.
اولین باری که در میدان شهرداری اتاقی با پنجره رو به خیابان گرفتم نمیدانستم موقع خواب چه چیزی در انتظارم است. روز خودم را با دلبریهای رشت اشباع کردم. شب که به اتاقم رسیدم در پنجره را باز کردم و چند دقیقه نگذشته روی تختی که زیر پنجره بود خوابم برد. چند ساعت بعد با صداهای هیاهوی بیرون بیدار شدم. اول فکر کردم این هم بخت من است که قرار نیست امشب را بخوابم. بلند شدم که پنجره را ببندم. چشمم به بیرون افتاد. ساعت دوازده شب جمعیت آن بیرون چند برابر چیزی بود که روز دیده بودم. بوی کباب بالا میزد. صبح از چند نفر آدرس گاریهای کباب را گرفته بودم. اما پیدایشان نکردم. حالا پایین اتاقم بودند. هوس خوابیدن از سرم پرید. رفتم پایین و تا نیمه شب بیرون ماندم.
بیشتر بخوانید: زیباترین میدان های گیلان – مجسمه آناهیتا و جام طلا در سرزمین باران
با اینکه شام خورده بودم کبابهای کیلویی روی گاریها را امتحان کردم. مزهشان فقط در کنار حال خوب آن لحظات معنا دارد. یعنی مزه گاریکبابها با بقیه کبابها فرقی ندارد اما وقتی آن را همانجا جلوی خودت روی ترازو میکشند و کباب میکنند، وقتی دود خیابان را برمیدارد و فروشنده و آدمها پشتش گم میشوند. وقتی فضا را وهم آلود میکند و آن وهم با همهمه مردمی که در رفت و آمدند ترکیب میشود، تازه مزه آن کباب معلوم میشود.
راه افتادم به قدم زدن در کوچههای اطراف. حالا دیگر مغازههای بازار روز بسته بود اما دستفروشها سرجایشان بودند. بوی سیر تازه همه جا را پر کرده بود. فصلش بود و زنها سبدهایشان را با سیرها پر میکردند. بدون آن بوتهها غذاهای رشتی معنایی ندارند.
کمی آنطرفتر پنیر فروشها بساط کرده بودند. خیلی از شهرها و روستاهای گیلان پنیرهای خودشان را دارند. نمیدانم ایراد کار کجاست که هیچ کداممان نه تنها نچشیدهایم که اسمشان را هم نمیدانیم.
من بینشان پنیر کهنه کوزه و پنیر سیامزگی را بیشتر دوست دارم و همیشه میخرم. سیامزگی روی غذا خوب آب میشود و میتوانی خودت را برای ماهها بعد از سفر رشت با طعمش ویران کنی. من همان روز صبح یک غذای رشتی هم با این پنیر یاد گرفته بودم. بهش میگویند پنیر برشته!
باقلا فروشهای دورهگرد در رشت باقلا را با سیر، پیاز، گوجه، خیار و نان لواش سرو میکنند. همین است که با باقلاهایی که در تهران و باقی شهرها میخوریم متفاوتش میکند. آنها کمی دورتر در میدان شهرداری درست سر خیابانی که هتل کیوان نبشش است ایستاده بودند. بعدها هم هر بار که به رشت رفتم دیدمشان و ازشان باقلا با سیر خریدم.
دور خود میدان کنار مجسمه مرد عکاس میشد چای آلبالو خورد. بساطشان شلوغ بود. عجیب هم نیست. هر کس آن همه کباب و باقلا بخورد باید فکر یک نوشیدنی ترش باشد.
البته این چای آلبالوها بیشتر از اینکه قرار باشد چربی کبابها را بشویند قرار است دل را برای خوردن رشته خوشکار به ضعف بیاندازند.
صبحها میشود خوشکارهای تازه را از بازار روز خرید. اما برای گیلانیها ریختن رشتهها کاری ندارد. این رشته ریختن عبارتی است که برای درست کردن خوشکار به کار میبرند.
فروشندههای دورهگرد ساجها را جلویشان گذاشته بودند و همانجا برایت رشته میریختند و داغ داغ دستت میدادند. بعدها فهمیدم اگر خوش شانس باشی کنارشان هم پیرمردی میآید و نان کدو حلوایی نازک درست میکند. اگر عاقبت اندیشی کنی و بخری میتوانی صبح با پنیرهای کوزهای که خریدی صبحانه بخوری.
بیشتر بخوانید: رستورانهای معروف رشت – لذت طعم کباب ترش و دوشکباب در گیلان
آن شب شهرداری و هیاهویش برای توریستها پر از خوراکیهای خوشمزه بود. محلیها خودشان دیگر به آن همه خوشبختی و طعم خوب عادت دارند و با هیچ کدامشان اینقدر به وجد نمیآیند. آنها شبهای تعطیل به شهرداری میآیند که یا مایحتاج خانه و زندگی را بخرند و یا خودشان در آن بازار مکاره چیزی بفروشند.
اما خب نبودنشان حتما از حال شبهای رشت چیزی کم میکند. باید باشند تا صداهایشان را با لهجههای شیرینی گیلکیشان بشنوی.
نصف شب که از زور خستگی به اتاقم برگشتم هنوز میتوانستم لهجههایشان را از بین هیاهویی که از پنجره داخل میآمد بشنوم. دوست نداشتم در پنجره را ببندم. خستگی امانم را بریده بود وگرنه حالا روی آن تخت نبودم. تا صبح بین خواب و بیداری خواب میدیدم که تختم را وسط شهرداری گذاشتهام و همینجور که سعی میکنم بخوابم به مردم و کارهایشان نگاه میکنم.
یک بار بین همان هیاهوها خوابم عمیق شد. وقتی بیدار شدم آفتاب زده بود. خیابان را سکوت مطلق گرفته بود. فقط صدای خشخش جاروی کارگرهای شهرداری روی سنگفرشها میآمد. انگار شهر سر عقل آمده بود. سرم را از پنجره بیرون کردم. میدان شهرداری و مجسمههای سفیدش بدون هیچ لکهای از رنگ، بدون هیچ صدایی از آدمها خوابشان برده بود. اول صبح روز تعطیل بود. رشت چند ساعت وقت داشت که قبل از بیدار شدن مردم به خواب برود.
اگر تصمیم دارید که برای دیدن شبهای زنده رشت به این شهر سفر کنید میتوانید همین حالا برای اجاره اقامتگاه روستایی به سایت پینورست سر بزنید.
اولین مواجهه من با اهواز روز بود. راستش کمی توی ذوقم خورد. به محض اینکه رسیدم، کنار کارون رفتم. آفتاب اذیتم میکرد و چیزی از زیباییهای رود نمیفهمیدم. بعد سراغ خیابان نادری رفتم. گرم، خلوت و به دور از هیاهو بود. دستفروشها و مغازهدارها بودند اما انگار صدا از کسی در نمی آمد. اگر یک قهوه عربی در یکی از قهوهخانههای نادری نمیخوردم حتما خیلی غمم میگرفت.
کم کم آفتاب غروب کرد. دوستانم گفته بودند یک راست خودت را به لشکر آباد برسان. در راه راننده پرسید کجا میروم. گفتم لشکر آباد.
گفت: اونجا چیزی برای دیدن نداره. غذاهاشم کثیفه. اگر میخوای چیزی بخوری ببرمت یه جایی که در شانت باشه. رستورانی چیزی!
من سناریو را خوب میدانستم. چون عادت داشتم چیزهایی که غریبهها در مورد شهری دوست دارند را بومیها پس بزنند. برایشان آنقدر عادی و بدیهی میشود که نمیبینندش.
لشکر آباد این بین بدنامیهایی هم دارد که هنوز از خاطر شهر و مردمش پاک نشده. قبلا محل رفت و آمد قاچاقچیها بوده. بعدها مردم یاد گرفتند آنجا را محلی برای نشان دادن فرهنگ و زندگی شبانهشان کنند.
کمکم جلوی خانههایشان تخت گذاشتند، مغازه و کافه و غرفه ساختند و لشکر آباد تبدیل به چیزی شد که حالا هست.
بومیها کمتر از توریستها با لشکر آباد کنار آمدند. آنها با همان پیشفرض قدیمی آنجا را جای ناامنی میدانند که غذاهای کثیف و غیر و بهداشتی دست مردم میدهد. اما واقعیت این نیست. محله انوشه سابق یا لشکر آباد امروز خیلی وقت است تغییر کرده. غذاها نه تنها تمیزند که مزه ماواراییشان را هیچ جا پیدا نخواهید کرد. آدمهای مهمی هم آنجا غذا خوردهاند و به تمیزیاش اعتبار دادهاند. از سفیر نروژ گرفته تا استاندارها و شهردارها و دولتیها.
برای من اولین چیزی که در لشکر آباد جذاب بود بامیههایی بودند که به بامیه عسلی شهرت داشتند. از بامیههای معمول که کنار زولبیا میگذارند پهنتر و بلندتر بودند و بافت نرمی داشتند. به هر تعدادی که میخواستی همانجا برایت آماده و داغ سرو میکردند. یعنی خبری از کوه بامیههای مانده و سرد شده نبود.
بیشتر بخوانید: پرسه در شهر سازه های آبی؛ شوشتر را چطور بگردیم؟
اغلب عربها بامیهعسلی را با قهوه تلخ و ترش عربی میخورند. البته مراسم قهوه عربی آداب خودش را دارد. مثلا اگر بعد از تمام شدن قهوه فنجانت را تکان ندهی و سر و ته نگذاری باز هم فنجانت را پر میکنند و اگر این را ندانی ممکن است تا صبح برایت قهوه بریزند.
لشکر آباد به پایتخت فلافل یا بازار فلافل هم مشهور است. آنجا بیشتر دکهها فلافل دارند. همه هم از دم سلف سرویسند و تا جایی که بخواهی میتوانی نانت را پر کنی. بعضیهایشان میگویند فلافل بدون نان مجانی!
یعنی اگر به ده تا فلافل ناخونک بزنی اما با هیچ کدام ساندویچ درست نکنی لازم نیست پولی بدهی. این هم از مرام و مهربانی عربهاست که دل بزرگی دارند و درگیر مادیات نیستند. البته همین دل بزرگ در بین مشتریهایشان هم هست. پس کمتر پیش میآید کسی آنجا از این شرایط سواستفاده کند.
من فلافلی که در لشکر آباد خوردم را هیچ کجای ایران ندیدم. خودشان میگویند دلیلش این است که این فلافل واقعا از نخود ساخته شده اما در تهران به فلافلها سیبزمینی میزنند.
خوردن بامیه عسلی و فلافل برای من جای بیشتری نگذاشت. اما در لشکرآباد هر جنبندهای را کباب میکنند. از انواع ماهی و میگو و خرچنگ تا انواع پرندگان. کبابهای گنجشکشان هم معروف است که با گویش خودشان به آن بنگشت میگویند.
کمی از غروب که گذشت لشکر آباد تازه جان و روح گرفت. صدای موسیقی ریتمیک عربی همه جا را پر کرد. ماشینها که اغلبشان هم مدل بالا بودند توی خیابان پیچیدند. همانهایی که همیشه جلوی هم رفتن به لشکر آباد را بد میدانند آمده بودند. با جمعهای کوچک دوستان نزدیکشان بودند که به دور از ظواهر و مناسباتی که همیشه درگیرش هستند فلافل و کپه تند و آتشین با ترشیهای بندری بخورند.
یکی از مغازهها خرچنگ کبابی داشت. دید من با دقت کارش را نگاه میکنم و فیلم میگیرم. دعوتم کرد پشت دخلش. با سخاوت تمام آشپزخانهاش را نشانم داد. شستن و پاک کردن و کباب کردن خرچنگها را یادم داد و بعد به یکی از خرچنگهایی که با هم کباب کرده بودیم مهمانم کرد.
بیشتر بخوانید: ایران بهشت گیاهخواران؛ ۱۰ غذای گیاهی ایرانی خوشمزه شهرهای مختلف
فکر میکنم همین تجربه چند دقیقهای لشکر آباد و آن گشت شبانه اهواز را برایم کامل کرد. از اینکه پسر تلاشی نکرد تا آشپزخانه نامرتبش را جمع و جور کند و همه چیز را همانجور که بود حتی اگر آن جور چندان زیبا هم نبود نشانم داد، لذت بردم.
با خودم گفتم این همه اهواز و مردمانش است. آنها چیزی برای پنهان کردن ندارند. سر ظهر که از این گرما به تنگ میآیند برای خوشحال کردن توی توریست نقاب خوشحالی نمیزنند. شبها هم وقتی از خنکی سرخوش میشوند همه آن را بی روکش و فیلتر نشانت میدهند.
بعد از آن شب در لشکر آباد، اهواز در ذهنم رفت توی همان لیست شهرهای دوست داشتنی. آنهایی که شبهای زنده دارند و میشود این شبهای زنده را از ته دل خواست و دلتنگشان شد.
زندگی شبانه در شهرهای کویری و مرکزی ایران چندان جایی ندارد. با اینکه روزها گرم و آفتابی هستند اما انگار این دلیلی کافی برای شب زندهداری این مردمان نیست. شبها اگر هم زنده نگه داشته شوند و چیزی به عنوان زندگی شبانه در جریان باشد آن را پشت درهای بسته و دیوارهای بلند یا در دل کویر و سکوتش برگزار میکنند.
اما حساب اصفهان جداست. همه شهرهای مرکز ایران یک طرف و اصفهان یک طرف. انگار از همان وقتی که تبدیل به پایتخت شده و آدمها از همه ایران آمدهاند و فرهنگ مختلطشان را واردش کردهاند دیگر شباهتی به باقی شهرهای مرکز ایران ندارد.
البته که رد شدن آب از وسط شهر هم بینتیجه نیست. زاینده رود همیشه با خودش حال خوش برای اصفهان و مردمش آورده.
برای من زندگی شبانه اصفهان قبل از هر چیز در شبهای کنار آب و زیر پل خواجو معنا دارد. آفتاب که غروب میکند کم کم پیر و جوان میآیند. هر کدام گوشهای مینشینند. بعضیها پای ثابتند. هر وقت بروی هستند. سالهاست که شبها را زیر پل سر میکنند.
بیشتر بخوانید: پل خواجو چه زمانی ساخته شده؟ تمام اسرار و عجایب پل شاهی اصفهان
پیرترها معمولا پیشقدم میشوند و زیر آواز میزنند. بعضیهایشان غمگین میخوانند. اما حال و هوای پل بیشتر وقتها با شادی گره خورده. ترانههای قدیمی اصفهانی میخوانند. کافی است چند نفر جلو بیایند و شروع کنند به رقصیدن. این جور شبها تا نصف شب به رقص زیر پل میگذرد.
کمی آنطرفتر که میروی بعضیها را میبینی که با عشقشان گوشهای خلوت کردهاند. بعضیها هم پایین پلاند. پایشان را در آب گذاشتهاند و از معدود روزهایی که زایندهرودی در کار است استفاده میکنند.
آن طرف شهر در میدان امام هم زندگی شبانه شبیه به خودش در جریان است. چراغهای میدان را روشن کردهاند و نورها مسجدها را جوری که شبیه روز نیستند نشان میدهند. مردم از بومیها گرفته تا توریستها میروند در قهوهخانه چاه حج میرزا که دوغ و گوشفیل بخورند. این ترشی و شیرینی همزمان برای من خود اصفهان است که انگار هیچوقت هیچ چیزش به هیچ چیزش نمیآید.
آن طرف دیگر شهر در محله جلفا و ارامنه زندگی جور دیگری در جریان است. آنجا سنت و زندگی مدرن زندگی شبانه را منحصر به خودش کرده. کافهها، فستفودها، رستورانها… همه در کنار آن بافت سنتی دور هم جمع شدهاند. جوانها بیشتر از مسنها آنجا رفت و آمد دارند. حتی گاهی ممکن است حس کنی در یکی از محلههای ایروان یا تفلیس قدم میزنی. رنگها، نورپردازیها و همه چیزهای دیگر تلفیقی از اصفهان و قفقازند. همانطور که کلیساهایش ترکیب هنر اصفهان و هنر مسیحیاند.
جلفا هویت خودش را از همین دوگانهها گرفته. دوگانههایی که شبها رنگ و بوی این محله را از همه محلههای دیگر شهر جدا میکند.
بیشتر بخوانید: موزه کلیسای وانک، میراثی گرانبها از تاریخ مسیحیان در اصفهان
هر زمانی که تصمیم گرفتید به شهر اصفهان سفر کنید و شبهای زنده این شهر را ببینید فراموش نکنید که میتوانید برای اجاره روزانه آپارتمان لوکس مبله به سایت پینورست سر بزنید.