بازدید
۱۹۶
درباره قهوه در شهرهای مختلف؛ علیرضا گودرزی_ حدود 5 بعد از ظهر، وقت آن بود که همکارانم را بپیچانم! آنها قرار گذاشتند بعد از مختصر استراحتی رستوران خوبی برای شام پیدا کنند. من ولی عذرخواهی کردم که خستهام و تا صبح فردا قصد استراحت دارم. در انتخاب کلمه استراحت خیلی دقت کرده بودم. استراحت از نظر عموم انسانها معنی خواب، درازکشیدن، یا خلسهای بین آن دو را میدهد. برای من هم خواب جایگاه رفیعی دارد، ولی در آن ساعت دنبال آن نبودم.
دوای ۵ عصر اوایل پاییز، کافهای بود که در کرمان میشناختم. اگر نمیرفتم، حس میکردم به خودم خیانت کردهام. سفر را، اگر مقصد کافه داشته باشد، با آن کامل میکنم. اگر کافه دوستان باشد که دیگر نرفتن جرم است.
قهوه؛ پناه من در سفرهای کاری
تجربه نوشیدن قهوه در شهرهای مختلف بهترین بخش سفرهای کاری برای من حساب میشود.
سفرهای کاری چندان دلچسب نیستند. تنها چیزی که میتواند آن را قابل تحمل کند، کافه است. در کافه است که با شهر ارتباط برقرار میکنم. قیافههای آشنا میبینم. در خودفروماندگی طبقاتی، یا خردهفرهنگی یا هرچه باشد، حس امنیت میدهد. محیطی میبینم که آدمهایی در آن زندگی میکنند که گرد آتش مشترک با من جمع شدهاند تا وقتشان را از بیهودگی رها کنند. از هر طبقهای یا طایفهای باشند، چیزی با من در اشتراک دارند.

آدمها در کافهها مجبور به حضور نیستند. برای دفع گرسنگی هم به کافه نمیآیند. میخواهند در کافه باشند. این، ورای اختلاف زادگاه و زیستگاه است. هر شهری کافههای خودش را دارد و هر کافه منحصر بفرد است. اما پیوند آدمها در کافه، این شهر یا آن یکی نمیشناسد.
نوشیدن قهوه در شهرهای مختلف؛ شهر اول من کرمان
تازه به کرمان رسیده بودیم. دو روز قبل، مأموریت اداری را در شهری نزدیک تمام کرده بودیم و قرار بود از فردا صبح کار را در کرمان شروع کنیم. تمام مسیر چند ساعته تا کرمان داشتم به این فکر میکردم که بهانه پیچاندن چه باشد. واقعاً میخواستم استراحت کنم.
فرایند تحویل گرفتن اتاق در هتل، دوش گرفتن، آماده شدن، آمدن تاکسی اینترنتی و رسیدن به کافه حدود یک ساعت طول کشید. خورشید در کرمان غروب کرده بود که رسیدم. زوج بامحبتی که کافه را اداره میکنند، دم در منتظرم بودند. با عجله خودم را داخل کافه پرتاب کردم. قبل از احوالپرسی با دوستان، سفارش قهوه دادم: یه چیزی که چند روز گذشته رو بشوره و ببره! اخلاق من را میشناختند، سفارش من را جلو انداختند تا کافه را به هم نریزم.
توی حیاط کافه نشستیم. خانم الف.، یکی از گردانندگان کافه و من. چند قلپ بزرگ خوردم و بعد ساختمان جدید را تبریک گفتم. مدتها ندیده بودمشان. از آخرین سفرم به کرمان 3 سال و از آخرین سفرشان به تهران، دو سال میگذشت. طی دو سال همدیگر را از راه استوری و پست میدیدیم. قدری از اخبار این مدت گفتیم. قهوهام زود تمام شد. فنجان ساده سفید را گذاشتم روی میز و تازه حس کردم که وارد کرمان شدهام. قدیمیها میگفتند به جایی میروی از آبش بخور تا به آنجا عادت کنی. نظر من بیشتر روی قهوه است.
بعد از اولین قهوه، نگاهی به حیاط کافه انداختم. باورم نمیشد که با دو نفر دیگر هم سلام و علیکی کردم. شاید بتوان آنجا را پاتوق من در کرمان دانست، اما این دفعه سومی بود که به آن پاتوق میرفتم. در حیاط کافه، مانند داخل سالن گوش تا گوش آدم نشسته بود. سر یک میز، دخترانی که به نظر نوزده-بیست ساله میآمدند، سلفی میگرفتند. جای دیگر انگار دور همی گروهی از دانشجویان (در تصور من، دانشجویان ادبیات دانشگاه باهنر) بود که میخواستند اوایل مهر، حال و هوای سالهای قبل از کرونا را زنده کنند. جوانکی روی یک میز کوچک نشسته بود و با غم چیزی در موبایلش میخواند. حدس من این بود که دچار فراقی شده. حدسهای کافهای من کموبیش درست است. چند باری امتحان کردهام. این البته شعبده نیست، تجربه است. سالها نشستن بیهدف و باهدف در کافه، مرا به ذهنخوانی رسانده است. هر چه باشد، اتفاقات کافهها از چند حالت بیشتر نیست. مناسبات انسانی هم تهران و کرمان نمیشناسد.
بعد از خوردن اولین قهوه در هر کافه ، صداهای نشنیدنی برایم آشکار میشود. چشمانم آن چیزی را میبیند که از دیدهها پنهان است. حس هاتف اصفهانی را دارم که در ترجیعبند معروفش به دیر مغان رفت. ساقی آتشپرست و آتشدست من، باریستاها هستند و مشتریان کافه، همه سیمینعذار و گلرخسارند. شهرها از نظر من دور کافهها شکل گرفتهاند.
اولین بار که به کافه آنها رفتیم، البته به ساختمان قبلی آن، نوروز 94 بود. همسرم و من راهنمای توری بودیم که قرار بود نیمی از ایران را بپیماید و بعد از رسیدن به چابهار، از مسیر کرمان به تهران برگردد. برنامهای که برای تور در نظر گرفته بودند، پر از اشکال بود. در نتیجه، تور 11 روزه از روز دوم دچار تنش شد. روز نهم بود که بعد از هشت شب بیداری و نه روز تلاش بیحاصل، به کرمان رسیدیم. مسافران را در هتل جا دادیم و پیچاندیم تا به کافه دوستانمان برویم. همسرم از کیکی که سفارش داده بود، چیزی نخورد و به خواب عمیقی فرورفت.
من همه قهوهام را خوردم و با دوستان گپ زدم. لحظه خروج، حس کردیم آدمهای سابق نیستیم. مشکلات انگار ناگهان حل شده بود. انگار آب کافه را روی آتش مشکل ریخته بودند. از آنجا بود که در سفرها به کافه پناه بردم.
بیشتر بخوانید: لیست ۱۰ تایی از کافه های شیک تهران؛ از سنتی تا مدرن
قهوه دوم در گرگان؛ مشتریهای متفاوت و زبان کافه
یک غروب زمستانی در گرگان خودم را به کافهای در منطقه تفریحی شهر رساندم. کافه خلوت بود. من هم قهوهام را سفارش دادم و نشستم. باز از شبهای مأموریت فرار کرده بودم. بعد از نیمساعت، گروهی دختر و پسر پر سروصدا پشت سرم دور بزرگترین میز جمع شدند. از حرفهایشان فهمیده میشد که تازه وارد دانشگاه شده بودند و احتمالاً هزار قصه پنهان بینشان بود. من پانزده سال قبل، در کافهای دیگر همین روزها را زیسته بودم. بی آنکه سر بگردانم، میدانستم میان صاحب هر صدا با دیگری چه میگذرد. کتابم را نبستم، اما چشمانم را بستم تا به پانزده سال قبل برگردم. همین حرفها را خودم شنیده بودم. صحبتهای ساده دوستانه، حرفهای زیادی پشت سرش دارد. اگر یک بار این حرفها را شنیده باشی دیگر میدانی معنی هر کدام چیست. فردای همان روز، در مسیر حرکت به مقصد بعدی، راننده که مرا میشناخت پیشنهاد داد در شهر خانببین توقف کنیم و یک اسپرسو مهمان او باشم. مردی حدوداً هفتاد ساله که برای سرگرمی راننده آژانس هتل شده بود. وارد کافه کوچک شدیم. دیوارها کاشی آبی داشت تا سقف که آن را بیشتر شبیه قهوهخانه کرده بود. یک دستگاه ارزانقیمت اسپرسوساز و چند بانکه پر از قهوه، یک پارچ استیل آب و یخ و یک کاسه ملامین پر از شکلات، همه دم و دستگاه کافه بود.
صندلیهای پلاستیکی سفید و میزی که با سفره پلاستیکی پوشانده شده بود هم آن را از کافههای مرکز تهران متمایز میکرد. یک مشتری میانسال پیش از ما سفارش داده بود و هنوز قهوهاش را نگرفته بود. از صحبتها دستگیرم شد که کارگر شرکت معروف کشتوصنعت آن اطراف است و وسط روز که با وانت باید مسافتی طی کند، دمی هم به خمره اسپرسو میزند. مشغول گپ زدن با او بودم که دیگری وارد کافه شد. سر و وضعش نشان از طبقه اقتصادی میداد که برابر باور عموم، مشتری کافه نیستند. شاید در کافههای شمال تهران اصلاً او را راه ندهند. بلند سلام کرد و از خوشوبش کافهچی فهمیدم مشتری ثابت است. سفارش یک اسپرسو داد و گفت موتورش روشن است و زود باید برود. بیرون کافه را نگاه کردم، موتوری که از آن صحبت میکرد، موتور حمل بازیافتیها بود. فرصت نشد بیش از چند جمله همکلامش شوم. اما در مسیر به راننده همسفرم گفتم که کافه مشهور خانببین مرزهای تعریف من از کافه، آدمهای شبیه خودم و خیلی چیزها را در ذهنم عوض کرد. زادگاه و زیستگاه و طبقه و خردهفرهنگ در کافه، مانند دیر مغان هاتف اصفهانی رنگ میبازد. فقط باید زبان کافه را بفهمی. زبان کافه با آنچه خارج از کافه به آن تکلم میشود فرق دارد. این را زمانی فهمیدم که از لحن و رفتار، مفاهیمی را استخراج کردم که در کلمات نشانی از آنها نمییافتم.
بیشتر بخوانید: پارک جنگلی ناهارخوران، ساعاتی رویایی میان درختان و چشمه ها
قهوه سوم در اردبیل؛ کافهها من را با شهر صمیمیتر میکنند!
حدود 7 شب یکی از روزهای بهمن، دست و موبایلم را با هراس از جیبم خارج کردم تا کافهای در اردبیل پیدا کنم. نزدیک بقعه شیخ صفی بودم و نزدیکترین کافهای که نقشه نشان میداد، حدود بیست دقیقه فاصله داشت. البته در سرمای شبهای اردبیل زمانی طولانی است برای پیادهروی. با هر وضعی که بود خودم را رساندم. میخواستم هر طور که شده، قهوه من و اردبیل را با هم صمیمی کند. وارد شدم، یکی از میزها را انتخاب کردم و نشستم. روبرویم زوجی جوان بودند. بهسختی اندکی ترکی میفهمم، ولی حرفهایشان برایم آشنا بود. میدانستم گلایه هر کدامشان از چه میتواند باشد و چه چیزی امیدوارشان میکند. در گمانهزنی زیادهروی کردم و حتی سفارششان را حدس زدم. وقتی آقا شیک سفارش داد، نیمی از حدسم درست از آب درآمد.
دیوارهای کافه پر بود از عکسهای سینمایی. در تهران معمولاً چنین کافهای را انتخاب نمیکنم. تصورم این است که مخاطب خاصی دارد، که من نیستم. ولی کافه اردبیل با تم سینمایی عجیب به دلم نشست.
آدمهایی که آنجا بودند هم همینطور. مخصوصاً وقتی دو دختر جوان، احتمالاً زیر بیست و پنج سال زمان خروج بسته سیگارشان را به من تعارف کردند. من تنها کسی بودم که به فارسی سفارش داده بودم. گویا آنها دقت کرده بودند که مهمان چه کسی است و چه کسی مستحق بسته نصفه سیگاری است که آنها دیگر نمیخواهند به خانه ببرند. تا جایی که من میشنیدم، بحثی از سینما سر میزی نبود. بحثها “همان همیشگی” بود، همان که میدانیم. آدمهایی که میخواهند در کافه بنشینند، زمان را برای کسری از ساعت متوقف کنند و حس امنیت حضور در جایی که نه خانه است و نه خیابان، نه غریبه است و نه خودی را تجربه کنند. تعلیق کافه، جایی که میدانیم کجا است و همزمان نمیدانیم، همان تعلیقی است که در سفر میشناسم. گاهی دوست دارم تعلیق شناخت را تجربه کنم، گاهی هم تعلیق مکرر شناخت را. کافه در سفر، دو تعلیق است در یک جابجایی.
بیشتر بخوانید: کافه مخصوص تولد در تهران – ۱۴ کافهی دنج برای خاطرهسازی
علیرضا گودرزی
سالها است که بامناسبت و بیمناسبت سفر میکنم. گاهی راهنمای طبیعتگردی هستم، گاهی ماموریت کاری میروم، گاهی برای تفریح و گاهی هم فقط میروم. انتظارم از سفر محدود است:
هر چه خود سفر توانست به من بدهد با منت میپذیرم و بهدنبال بیشترش هم نیستم. البته که معمولاً سخاوتمندتر از چیزی است که انتظارش را دارم.