ناهار را که خوردم، مستقیم به سمت ترمینال معروف اهواز به راه افتادم. از سرمای صبح اهواز خبری نبود و شرجی و گرمای مطبوع زمستانی شهر را تسخیر کرده بود. به هر حال باز هم ترمینال اشتباه را انتخاب کرده بودم و برای رفتن به ماهشهر باید راهی ترمینال دیگر میشدم.
راننده سمند زردرنگی که ماشینش پر از جعبه بود، راضی شد با قیمت کمتری لابلای جعبهها من را هم سوار کند. اولین بار بود وارد این جاده میشدم و اولین بار بود به ماهشهر میرفتم. هوای جاده بیابانی دیگر نشانی از زمستان نداشت. بیابان لایتناهی بود و گاهی هم آن نیزارها… .
طول جاده را با کمی صحبت راجع به کرونا کم کردیم. صدای شورانگیز جوان محبوب خوزستانی هم که از دل فریاد میزد “حیک بابا حیک” هم کمک میکرد. وقتی رسیدیم به هتل، ساعت از ۳ گذشته بود. از راننده خداحافظی کردم، اما وارد هتل نشدم. چشمم به تابلویی کمی دورتر افتاده بود که اراده دست و پایم را گرفته بود. بیاختیار وارد کافه شدم و سراغ از قهوه عربی گرفتم. جوان کافهچی گفت: «اینجا نمیتونی پیدا کنی. یه اسپرسو بخور، داشتی میرفتی آدرس میدم بری خوبش رو بخوری!» منطقی بود. اسپرسو را که سر کشیدم نشانی “قهوهخانهای” را در محله قدیمی شهر داد. برگشتم هتل و قهوه عربی را گذاشتم برای بعد.
لابی هتل خلوت بود. در دوران کرونا، آن هم زمانی که در زمستان تلخ 99 وضعیت خوزستان قرمز بود، انتظار دیگری هم نمیرفت. ماهشهر به برکت پتروشیمی بزرگش به هر حال مسافرانی دارد. اما همانها هم ترجیح میدادند مدتی صبر کنند تا پیک خوزستان بگذرد. هتل قدیمیساز به نظر میرسید و به اصطلاح خودمان خسته بود. اما تصویر 2 نفری که فارغ از همه چیز، حتی کرونا، گوشهای روبهروی هم محو صفحه شطرنج شده بودند، حس غریبگی را از من گرفت. وارد اتاق شدم و بعد از یک سفر طولانی به خواب رفتم.
وقتی بیدار شدم ساعت از 7 گذشته بود. گرمای هوای بیرون شکسته بود و میشد گشتی اطراف هتل زد. من هم زدم به خیابانها و کوچهپسکوچههای نخلدار ماهشهر. حدود 9 برگشتم به هتل تا شام بخورم. بهدلیل کمی مسافران، غذا را باید از قبل سفارش میدادیم. حداقل اطمینانبخش بود که همه چیز تازه است! اما خب هزینه آن هم این بود که تعدادی از کارگران و آشپزان رستوران هتل بیکار شده بودند.
بیشتر بخوانید: سفرنامه کلوتهای شهداد؛ سرزمینی که در آن زیبا شدم
روز بعد، ساعت 7 صبح، صبحانهخورده و آماده، زدم بیرون که به صبح بازار برسم. بازاری مثل بازار ماهشهر میتواند یک روز کامل از من وقت بگیرد. اما زمانی که کرونا هست، مجبورم ببینم و بگذرم و الکی وقت فروشندهها را نگیرم. البته در عطاری همه چیز فرق دارد. عطاری در نوار ساحلی جنوب ایران جایی است که باید با احتیاط همه چیز را نگاه کرد و پرسید و لذت برد. وارد عطاری شدم. در بازار قدیمی، کمی دورتر از بر خیابان، پیرمرد عطار سرش خلوت بود و این به من فرصت میداد تا یک دل سیر عطاریگردی کنم.
وارد شدم. حس همیشگی ورود به عطاریهای جنوب را داشتم. این حس را هر بار تجربه میکنم و هر بار هم برایم جدید است. حس میکنم وارد شکم تاریخ شدهام: آدمهایی مثل این مرد عطار قرنها همین جا بودهاند و آنچه از ارمغان راه ابریشم دریایی برایشان رسیده را با احتیاط وزن میکنند. راه رسیدن ادویه فرق کرده، اما هنوز فلفل هندی و زردچوبه از هند میآید و زیره از کرمان و چای سبز از چین یا ماچین. هنوز مرد سفیدسر عطار برای “بیماران” دوا تجویز میکند. به بیمار مضطرب گل گاوزبان میدهد و به جاشو، سنگ مرداب. هنوز هم به تشخیص خودش از سردی و گرمی برای مزاج آدمهایی نسخه میپیچد که قرنها به او و اسلافش اعتماد کردهاند. طبابت مدرن آدمها را نجات میدهد، اما شاید ارتباط عاطفی عطار محل با مریض را هرگز به دست نیاورد.
عطار پرسید از کجا آمدی؟ گفتم تهران. گفت ادویه میخواهی که بوی ماهی را کم کند؟ خندیدم. ماهی را ما که نزدیک دریا زندگی نمیکنیم، با ذائقه خودمان عوض میکنیم. مشغول شد. از 20 نوع ادویه برایم در کیسه ریخت و کمی هم آب روی آن پاشید، درش را گره زد و تحویلم داد. خوشحال، به سمت بازار ماهیفروشان به راه افتادم.
بیشتر بخوانید: ۱۰ شغل جهانگردی جذاب برای عاشقان سفر
فاصله بازار قدیم تا بازار ماهی حدود یک ربع پیادهروی است. سرگرم تماشای اطراف بودم که صدای شیون از فاصله کمی با من بلند شد. جلوتر که رفتم، تابلوی بیمارستان را دیدم. بغض گلویم را گرفت. جمعی دهدوازده نفره، به عربی شیون میکردند. دوباره وارد جهان واقعی خودمان شدم، همان که کرونا دارد، همان که رنج دارد، همان که میشناسیم و هر روزمان را پر کرده. همان که در سفر هم تنهایمان نمیگذارد.
چند دقیقه بعد را به یاد ندارم. تا رسیدم به بازار ماهیفروشان که یک سوله دراز و نسبتا باریک به چشم میآمد. از دور، بساطیها با وانت، چرخ یا روی سفره، ماهیهای متنوعی میفروختند. بسیاری از ماهیها را نمیشناختم. بعضی تپل و گرد، بعضی لاغر و کشیده. بعضی روی هم تلنبار و بعضی با احترام کنار هم چیده. ماهیها هم انگار مثل ما سلسلهمراتب دارند؛ هر چه خوشمزهتر، محترمتر. تا زمانی که در دریا و زندهاند، کنار هم و با قواعد جهان خودشان، آکل و ماکول زندگی میکنند. اما وقتی به زور تور آنها را به جهان خودمان میآوریم، قواعد جهان خودمان را هم به آنها تحمیل میکنیم.
البته که هنوز آکل و ماکول سر جای خودش هست، اما سلسلهمراتب ماهی ارزان و گران هم وارد میشود. در شهری مانند ماهشهر که فاصله فقیر و غنی در آن زیاد است، از روی لباس آدمها میتوان حدس زد که به سمت کدام وانت یا بساط میروند. از یک چایفروش یک لیوان چای و نبات گرفتم و نیمساعت تلاش کردم این رابطه را درک کنم. بگذریم، وارد بازار شدم. شلوغ و پرهیاهو، بر خلاف خیابانها. انواع ماهیها و انواع آدمها را میتوانستم ببینم. غرفه به غرفه سر کشیدم تا برای مادرم میگو پیدا کنم. از ارزانترینها تا گرانترینها، ریز و درشت را همانجا میشد پیدا کرد. یک جا را نشان کردم و قرار گذاشتم که موقع بازگشت به تهران بیایم و بخرم.
از سر دیگر بازار خارج شدم. چند قدمی جلو رفتم. مردی با ظاهر صیاد دیدم که زیر سایه تکدرختی سیگار میکشید. سلام کردم و نشستم کنارش. میدانم که در خوزستان میتوان با همه دوست شد. خونگرمی این مردم مثالزدنی است. پرسیدم صیادی؟ گفت نه، اینجا صیاد نداره! با حیرت گفتم پس این ماهیها از کجا میاد؟ گفت از هندیجان. قیافه بهتزده من را که دید توضیح داد که بهخاطر پتروشیمی اجازه صید در خور یا دریا را نزدیک ماهشهر نمیدهند.
تعریف کرد از پدر و پدربزرگش، تا آنجا که در تاریخ گم میشدهاند، که همه صیاد بودهاند. حالا خودش وانت خریده و دو نوبت در روز ماهی از هندیجان به ماهشهر میآورد. فصل صید هم که تمام میشود، خودش و وانتش برای امرار معاش به سربندر یا بندر امام میروند. با صیاد سابق خداحافظی کردم. پیاده به سمت هتل به راه افتادم. سر راه، نگاهی به کانال آب انداختم و حسرت خوردم از این همه زیبایی که پشت چهره فقیر شهر پنهان شده.
با آغاز شب، نگاهی به اینترنت انداختم تا جایی برای صرف غذا پیدا کنم. علاقه خودم این بود که در یک غذاخوری محلی شام بخورم. اما ترس از کرونا مجابم کرد که این هوس را به دفعه بعدی موکول کنم. رستورانی که در اینترنت پیشنهاد شده بود را برگزیدم و یک ماشین گرفتم. در راه از راننده پرسیدم این رستوران چطور است. او گفت که خودش نرفته و فقط شنیده که خوب است.
پیاده شدم و احساس کردم که در سرزمین دیگری قدم گذاشتهام. سر و وضع آدمها، ماشینها، معماری رستوران، همه چیز نشان میداد که یک جای کار میلنگد. این رستوران واقعا در همان شهری بود که صبح در آن قدم زدم؟ واقعا سر دیگر همان شهر بود، اما همه چیز بهشکلی تصنعی “لوکس” بود. همه چیز برق میزد. دقت کردم تا اسم بعضی ماشینها را بخوانم!
بیشتر بخوانید: تالاب شادگان ؛ زندگی در میان آبها و روی قایقها
وارد رستوران شدم. شبیه فیلمها بود. در تهران، اصفهان، مشهد یا کلانشهر دیگری هم مشابه این رستوران را ندیده بودم. منوی رستوران حکایت از این داشت که برای من کارمند جای مناسبی نیست. به هر حال ارزانترین غذا را سفارش دادم و نشستم به تماشای آدمیان! هیچ شباهتی با آنها که صبح دیده بودم نداشتند. تشریفات رستوران اغراقآمیز بود. من که نوشابه و آب را با بطری و قوطی میخورم، دو گیلاس متفاوت جلوی خودم دیدم. غذای بسیار باکیفیت و البته زیاد، دستاوردم از آن رستوران بود.
در راه بازگشت به راننده آژانس گفتم چرا اینجا انقدر گران بود و چرا به من نگفتی؟ توضیح داد که این رستوران در نزدیکی شهرکی است که ساکنان آن کارکنان پتروشیمی هستند. عموما از شهرهای دیگر آمدهاند و درآمدشان انقدری هست که به این رستوران بیایند. بعد گفت از کجا باید میدونستم که تو هم شبیه مایی و این جور جاها برات گرونه؟
صبح و شب دو چهره ماهشهر را دیدم. به هر حال چارهای نبود جز اینکه ببینم و بگذرم. از میان خیابانهای نخلدار، زیر نور ماه گذشتیم تا به هتل رسیدیم. دوباره سری به کافه نزدیک هتل زدم. موقع خوردن اسپرسو کمی با جوان کافهچی راجع به ماهشهر و مردمش گپ زدم. از عربها و فارس گفت. از کارکنان پتروشیمی و حاشیهنشینها گفت. از کاسبی خودش و شراکتش با رفیقش.
کمی بعد خداحافظی کردم و رفتم که بخوابم. ماهشهر تازه برایم شروع شده بود. آن همه قیافه که از صبح دیده بودم را با خودم مرور کردم و به خواب رفتم.
پینورست : تا به حال به ماهشهر سفر کردهاید؟ تجربه سفر شما به ماهشهر چه بود؟ برای شما چه بخشهای خاطرهانگیزی داشت و کدام قسمتها را دوست دارید دوباره ببینید؟ برای ما از تجربه خودتان بنویسید و بفرستید.